//
کدخبر: ۴۸۶۰۱۳ //

حکایت نگهبان پیر و وعده لباس گرم پادشاه

قول‌های شما به‌دیگران ممکن است برای آن‌ها بیشتر از آنچه تصور می‌کنید، معنی داشته باشد. عهد خود را زیر پا نگذارید، نمی‌دانید که با آن؛ چه چیزی از بین می‌رود.

حکایت نگهبان پیر و وعده لباس گرم پادشاه
به گزارش فرتاک نیوز،

پادشاه در یک شب بسیار سرد به‌کاخ خود بازگشت و نگهبانِ پیری را دید که با لباس نازک ایستاده بود. پس پادشاه به او نزدیک شد و از او پرسید: آیا سرما نمی‌خوری؟! نگهبان پاسخ داد: بله، احساس سرما می‌کنم، امَّا لباس گرم ندارم و نمی‌توانم سرما را تحمل کنم.
پادشاه به او گفت: اکنون وارد قصر می‌شوم و از یکی از خدمتکارانم می‌خواهم که برایت لباس گرم بیاورد. نگهبان از قول پادشاه خوشحال شد، امَّا به‌محض ورود شاه به قصر، وعده خود را فراموش کرد. و صبح، نگهبانِ پیر مُرده بود و در کنارش کاغذی بود که با دستی لرزان روی آن نوشته بود: «ای پادشاه، من هَر شب سرما را استوارانه تحمل کردم، امَّا وعده لباس گرم تو قدرتم را ربود و مرا کشت.»

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۸۶۰۱۳ //
ارسال نظر