"بوی عید" در کرمانشاه امسال چگونه خواهد بود؟+ تصاویر
روز دلیل نمیشود که همه آن شب را فراموش کنند، تا 120 سال دیگر هم شب 21 آبان 96 در ذهن تمام مردم کرمانشاه خواهد ماند.
تصورش را بکنید زندگی مثل همیشه جریان دارد، مردم شام میخورند، تلویزیون میبینند و بچهها بازی میکنند، اما در مدت چند ثانیه تمام سرمایه یک عمر یک عده آدم از دست میرود.
خانهها و مغازهها با تمام داراییهای مردم زیر آوار گم میشود و 620 نفر که تا چند دقیقه قبل راست راست راه میرفتند حالا "جسد" هستند و زیر آوارها دنبال پیکرهایشان میگردند.
اما حالا با گذشت چهار ماه زندگی مردم اگرچه مقداری تغییر کرده اما هنوز هم تمام پارکها، بلوارها یا هر زمین خالی که در شهر وجود دارد پر است از چادرهای سفید یا خاکستری تیره و کانکسهای رنگ به رنگ.
شهر را اینطوری تصور کنید، مغازهها یکی در میان هنوز بسته است، برخی از مغازهداران اندک جنسی که برایشان مانده را بیرون از مغازه خراب شده بساط کردهاند و روی زمین نشستهاند.
از بین چادرها بندهای ممتد رخت پر از لباس های رنگی و کوچک و بزرگ است، آب زیادی از زیر سرویسهای بهداشتی و حمامهای صحرایی روی زمین راه میگیرد، زنها کنار شیر آبها روی زانو نشستهاند و با آب سرد کاسه میشویند و بسیاری از مردها در چادر دراز کشیدهاند و دستشان را تا بازو روی چهره و چشمها گذاشتهاند تا نه دیده شوند و نه کسی را ببینند.
چند روز تا نوروز باقی مانده و بوی آوار و خاک اصلا به کسی اجازه نمیدهد بوی عید بشنود، اما باز هم برخی از مردم روحیه بهتری دارند و برای داخل کانکس ها و چادرها ماهی و سبزه خریدهاند.
در بازار اصلی شهر سرپل ذهاب چند نفری وسایل عید میفروشند و برخی هم در حال انتخاب هستند.
زن لاغر اندامی را زیر نظر گرفتم که دست دختر بچه چهار، پنج سالهای را گرفته و به اصرار دختر یک ماهی قرمز میخرد، دختربچه دمپایی قرمز به پا دارد که از پایش بزرگتر است و موقع راه رفتن بیرون میآید.
وقتی سلام کردم با بیاعتمادی کامل نگاهم کرد و گفت: شماها خسته نشدید؟ چهار ماه است اینجا میآیید و برای مشهور شدن خودتان عکس و فیلم میگیرید و میروید، اما چه فایدهای به حال ما داشت؟
پای دختربچه را نشانم داد که سر زانویش زخم چرکین دارد و ادامه داد: بعد از چهار ماه زندگی ما اینطوری است، بعد توقع دارید مردم به فکر عید باشند؟ دخترم روی نخالهها افتاد و حالا سه هفته است که از پایش چرک بیرون میزند، برای اینکه از نانوایی پنج تا نان بخریم هم در مضیقهایم .
بعد کمی آرامتر میشود و اسمش را که پرسیدم خودش را "گلی" معرفی کرد و گفت: همین یک دختر را دارم، شوهرم میرفت روی زمینهای اطراف "قرهبلاغ" برای مردم کار میکرد، اما حالا مردم هیچ پولی ندارند که به کارگر بدهند و ما به نان شب محتاج هستیم.
او که قبل از زلزله در خانه اجارهای زندگی میکرده، اضافه کرد: آدم بدبخت همیشه بدبخت میماند، قبل از زلزله مستاجر بودیم و حالا هم نه کانکس و نه پول به ما تعلق نمیگیرد.
درباره حال و هوای عید که پرسیدم با نفرت نگاهم کرد و گفت: این دخترم کفش برای پوشیدن ندارد، اما بدبخت است و فکر میکند یک ماهی قرمز بخریم دیگر عید داریم، بخاطر این دختر یک ماهی قرمز خریدم دلش خوش باشد، وگرنه آدمی که برای خرید پنج تا نان در مضیقه است عید میخواهد چکار؟ چادری که هفتهای یک بار باید از ترس باران آن را جابجا کنیم چه تمیز کردنی دارد؟
نزدیک بازار اصلی شهر میرویم، شاید فقط سه چهار بساط فروش ماهی و سبزه به چشم میخورد که خیلی هم شلوغ نیست، سراغ "محسن عزیزی" یکی از فروشندهها میروم که از کاسبیاش راضی نیست.
او گفت: مردم اینجا با کمک خیرین و بستههای غذایی هلال احمر نان میخورند و پولی برای خرید ماهی و سبزه ندارند، اما برخی که کارمند هستند و حقوق ثابت دارند وضعشان خوب است و در بازار خرید میکنند.
عزیزی ادامه داد: بخدا بعضی از روزها آدم باید برای این مردم خون گریه کند، زنی را دیدم که بچهاش با گریه رد شده و شمع رنگی خواسته و یا یک زن دیگر که از این سمت به حمامها میروند و چند باری که رد شده بچهاش را از اینجا زیر چادرش میبرد که بساط را نبیند.
عزیزی هفت سال است که در روزهای آخر سال در سرپل ذهاب وسایل عید میفروشد و عقیده دارد این شهر دیگر هیچوقت مثل قبل نخواهد شد.
آن طرف خیابان چادرها و کانکسها کنار یک رودخانه با بوی بد برپا شدهاند، چند بوته درخت کوچک کنار چادرها وجود دارد که چندین فرش و پتو برای خشک شدن روی آن ولو شده است و کنار شیر آب موقتی که وجود دارد زنی در یک تشت سبز چند تکه لباس میشوید.
اسمش " نازبهار فرجی" است و تمام پتو و موکتهای کف کانکسش را برای عید شسته و حالا دارد تند تند لباسها را آب میکشد.
روحیه خوبی دارد، النگوهایش را دستش کرده و لباسها را در هوا میتکاند و بعد به داخل کانکس دعوتم میکند.
وارد که شدم چند تکه کابینت کهنه ته کانکس گذاشته بود و روی آن یک ظرف با سبزه در حال جوانه زدن قرار داشت، تمام کانکس از تمیزی برق میزد، چای آورد و گفت: از اول اسفند تمیزی را شروع کردم، تمیزی عید و نظافت ربطی به آوارگی ندارد، آدم باید هیمشه تمیز باشد.
بعد ادامه داد: خدا رو شکر که زیر آوار نماندیم و بعد هم اگر بچه هایم میمردند خوب بود؟ از قدیم گفتند ضرر مالی جبران میشود، خدا رو شکر که ضرر جانی ندیدم.
نازبهار چیز زیادی در کانکسش به جز چند تکه فرش و پتو و بالش و یک چراغ برای پخت و پز نداشت و گفت: البته ضرر مالی زیاد دیدم، خانه ما نزدیک اداره پست بود که بنیاد مسکن گفته دیگر قابل سکونت نیست، شوهرم مغازه لباس فروشی دارد و خدا رو شکر که مغازه زیاد خراب نشد و نانی در میآورد که بخوریم.
بعد یک لحظه چهرهاش در هم فرورفت و ادامه داد: سال قبل این وقتها خانه و زندگی برای خودمان داشتیم، تلویزیون، فرش، یخچال، میز و صندلی، اصلا برای خودمان کسی بودیم، اما حالا در یک کانکس دولتی با چند تکه پتو و موکت که مردم هدیه دادند زندگی میکنیم.
از کانکس نازبهار به سمت ازگله حرکت میکنیم، در راه به روستای "امام عباس علیا" میرسیم که با خاک یکسان شده، زنی با لباس محلی کنار یک کانکس ایستاده و وقتی که نزدیک شدم و گفتم مادر دوده عید گرفتی، چنان نگاهم کرد که از حرفم پشیمان شدم.
بعد بدون اینکه صحبتی بکند وارد کانکس شد و با دست اشاره داد که بیا، داخل کانکس عکس پسر جوانی روی یک میز چوبی کهنه بود که اطراف عکس نوار سیاه داشت، گفت: اسمش "جواد" بود گفتم امسال دستش را توی دست دختری میگذارم و عید دامادش میکنم، اما ماند زیر هزار خروار آوار و از دستم رفت. حالا دوده بگیرم؟
مدام گوشه روسری محلی را به چشمش میکشید و اضافه کرد: اینجا تا هزار سال دیگر هم خبری از عید نیست، همه خانهها عزادارند، در این روستا پنج نفر مردند و تا همین چند وقت قبل روی بعضی از کانکسها اعلامیه بود.
وی ادامه می دهد: خدا برای کسی نخواهد چیزی که ما دیدیم، مردم با دست خودشان از زیر آوار جسد بیرون می آوردند، اینها دیگر آدم نمیشوند که بخواهند عید داشته باشند.
بعد از امام عباس علیا نیم ساعت دیگر تا ازگله راه است، پرچم نقطه صفر مرزی بر روی کوههای "بمو" دیده میشود و از مدرسه "بسیج" شهر صدای جیغ بچهها میآید.
مدرسه دقیقا روی آوار و خاک و فلزات خرد شده و البته در داخل چند کانکس برپا است، مدیر مدرسه تعداد دانش آموزان این مدرسه را 150 نفر اعلام کرد که حالا در کانکس سال تحصیلی را ادامه می دهند.
با اجازه مدیر سراغ یکی از پسرها میروم که اسمش "سجاد" است، لباس کهنه به تن دارد و میپرسم آیا میداند که عید نزدیک است، اما جواب نمیدهد و چهرهاش را در هم میکند.
بعد از یک آن با ذوق دوباره سر بلند کرد و گفت: لباس نو آوردی؟ مگر وقتی که آدم لباس نو نخریده باز هم عید میشود؟ عید یعنی از یک ماه قبل لباس و کفش بخری، اما من امسال هیچی نخریدم.
بعد نگاهی به کفشهایش کرد و ادامه داد: کفشهایم در خانه زیر خاک زلزله ماند و اینها را مردم برایمان در مدرسه آوردند، اما آنقدر هر روز از روی خاک و سنگها رد میشویم که داغان شده و هیچ کفش نویی برای عید ندارم.
"نفیسه محمدی" هم در همین مدرسه و در یک کانکس دیگر درس میخواند و دست مادرش در زلزله آسیب دیده است، جلو آمد و گفت: امسال من خانه را دوده عید گرفتم، دست مادرم دیگر خوب کار نمیکند، اما هنوز ماهی و سبزه و شکلات نخریدیم، البته پدرم گفت شاید اصلا نخریم چون هیچکس نخریده است و ما هم مثل بقیه مردم.
بعد هم ادامه داد: ولی من دلم میخواهد سفره هفت سین بندازیم، حتی اگر پدرم ماهی و سبزه نخرد باز هم خودم یک سفره کوچک میاندازم، حتی اگر شده فقط یک سیب سر سفره بگذارم.
زندگی اکثر مردم مناطق زلزله زده کرمانشاه همین است، حدود 50 هزار خانوار که هیچ دلخوشی برای شروع سال جدید ندارند.
در همین روزهایی که مردم مدام در حال خرید عید و در حال تدارک میوه و شکلات و آجیل هستند چند کیلومتر آنطرفتر چادرها و کانکسها هنوز عزاداراند و بوی عید نمیآید.
همین چند روز قبل برای جمعه آخر سال 620 نفر از زیرآوار ماندهها "چمری" زدند و مردم خاک به سر پاشیدند، سرپل ذهاب، ازگله و روستاهای دشت ذهاب امسال نه عیدی دارند و نه اصلا عید یادشان میآید.
اینجا بوی خاک و آوار نمیگذارد مردم بوی عید را استشمام کنند.
برای ورود به کانال تلگرام فرتاک نیوز کلیک کنید.