وقتی وارد اتاق خواب پسرم شدم باصحنه وحشتناکی مرگ او روبرو شدم
گوشهگیر شدهبود و با کسی حرف نمیزد. وقتی به خانه میآمد خودش را در اتاقش حبس میکرد.
اعتیاد بدی پیدا کردهبود. سرش مدام توی گوشی تلفن همراهش بود. شوهرم میگفت پسرمان جوان شده و طبیعی است از ما فاصله بگیرد، ولی من نگران حالش بودم. یکبار میخواستم با او حرف بزنم. با لحنی پرخاشگرانه گفت: چرا تو و پدرم مدام سرتان توی گوشی من است؟! شبها تا دیروقت بیدار بود. آن روز غروب به بهانهای وارد اتاقش شدم. روی تخت دراز کشیدهبود و موسیقی غمناکی گوش میکرد.
به آشپزخانه برگشتم. قابلمه شام را بار گذاشتم. دلشوره عجیبی داشتم. دوباره به اتاقش رفتم. با صحنه وحشتناکی روبهرو شدم. از دهانش کف بیرون میآمد. هرچه صدایش زدم جواب نداد. با دیدن پلاستیک دارو در کنار، شستم خبردار شد چه بلایی سر خودش آوردهاست. بلافاصله به اورژانس پزشکی زنگ زدم. با آمبولانس١١۵ پیکر نیمهجانش را به بیمارستان رساندیم. تلاش پزشکان موثر نبود. وقتی خبر مرگ پسر جوانم را به من دادند، دنیا روی سرم خراب شد. او هیچ کم و کسری نداشت. فقط اعتیاد به گوشی لعنتی و سردرگمی در شبکههای اجتماعی باعث ناامیدی شدید و افسردگیاش شد و... .
من و شوهرم موضوع را جدی نمیگرفتیم. تصور میکردیم رفع نیازهای مالیاش کافی خواهدبود. هرچه اراده میکرد مهیا میساختیم و دست آخر... .
این گوشیهای تلفن همراه اعضای خانوادهها را از هم دور کردهاست. کاش حواسمان را بیشتر به زندگیمان جمع میکردیم. کاش از یک مشاور کمک میخواستیم و اینطور نمیشد