//
کدخبر: ۱۷۰۷۲ //

سرنوشت تازه عروس هفده ساله ای که زندگی اش فدای کار عجیب پسر جوان شد!

با هزاران امید و آرزو در ۱۷ سالگی لباس عروسی بر تن کردم و به قول قدیمی ها به خانه امید رفتم.

سرنوشت تازه عروس هفده ساله ای که زندگی اش فدای کار عجیب پسر جوان شد!

به گزارش فرتاک نیوز، با هزاران امید و آرزو در ۱۷ سالگی لباس عروسی بر تن کردم و به قول قدیمی ها به خانه امید رفتم. آن هم با کسی که بعد از چندین بار آمدن به خواستگاری بالاخره توانست دلم را به دست آورد و مرد آرزوهایم شد.

 

 

از همان ابتدا بعد از این که اصرار و خواهش او برای رسیدن به خودم را دیدم مِهرش در دلم افتاد. اما کدورتی خانوادگی مانع می شد تا بتوانم به راحتی او را بپذیرم که در نهایت به ندای دلم گوش دادم و با مجید ازدواج کردم. برادرم پنج سال قبل با خواهر مجید ازدواج کرد و پس از تولد دو فرزند به دلیل نداشتن تفاهم در زندگی از یکدیگر جدا شدند.

 

این که برادرش از من خواستگاری کرده بود برای همه حتی خود من عجیب بود و همین تعجب بود که نمی گذاشت تصمیم قطعی بگیرم و خانواده ام نیز در این مورد تردید داشتند. اطمینانی که همسرم قبل از ازدواج از بی تاثیری طلاق خواهرش و برادرم به من می داد ته دلم را محکم کرد و این گونه شد که با اصرار و خواهش های مکرر پیشنهادش را پذیرفتم و او را به عنوان شریک زندگی انتخاب کردم. مراسم عقد و عروسی به خوبی و خوشی برگزار شد. وقتی خوبی ها و مهربانی های همسرم را می دیدم هزاران بار خداوند را شکر می کردم که به دلیل کدورت ها و حرف های دیگران از ازدواج با او صرف نظر نکردم و حالا خوشبخت تر از آن هستم که فکرش را می کردم. این خوشبختی ادامه داشت تا این که بعد از گذشت شش ماه از ازدواجمان باردار شدم.

 

خوشحالی از مادر شدن بر احساس خوشبختی من افزود تا این که در اولین ماه بارداری رفتارهای همسرم تغییر کرد. دیگر آن مجید مهربان همیشگی نبود و بهانه گیری های هر روزه عادتش شده بود. اوایل به او حق می دادم و خود را با فکر این که رفتارش به خاطر خستگی و مشکلات دیگر است توجیه می کردم اما هر روز که می گذشت اخلاقش بدتر از دیروز می شد و بهانه ها تبدیل به جر و بحث های طولانی می شد. بدتر این که من ماه های اول بارداری به سر می بردم و حال و روز معمولی نداشتم و وضعیت روحی من روز به روز بدتر و بدتر می شد ولی دلیلی برای تغییر اخلاق همسرم پیدا نمی کردم. این شرایط سه ماه ادامه داشت و به هر سختی بود آن را تحمل کردم تا این که یک روز مشاجره ما بالا گرفت و مجید برای اولین بار روی من دست بلند کرد. به خاطر سلامت و امنیت فرزندم از ماه سوم بارداری قهر کردم و به خانه پدرم رفتم. احتمال دادم مدتی دوری رفتار او را تغییر دهد. اما نه تنها رفتارش عوض نشد و خبری از من نگرفت بلکه برایم پیغام فرستاد که بعد از تولد بچه طلاقم می دهد. دیگر تاب نیاوردم و به خانه برگشتم تا بدانم علت چیست.

 

هر زوجی با آمدن فرزند در زندگی شان به یکدیگر وابسته تر و علاقه آن ها به هم بیشتر می شود. حال چرا زندگی من و همسرم بعد از بارداری ام به کلی دگرگون شد؟ به خانه برگشتم و وقتی در را باز کرد هیچ عکس العملی از دیدن من نشان نداد. انگار با یک غریبه روبه رو شده است. بی مقدمه از او پرسیدم چرا؟ و او هم بی مقدمه گفت: انتقام! با شنیدن همین یک کلمه، همه چیز برایم مشخص شد. ازدواج او با من برای گرفتن انتقام بود. انتقام خراب کردن زندگی خواهرش توسط برادرم! باورش سخت بود اما مرد زندگی ام، پدر فرزندم، مجید عاشق پیشه، فقط و فقط یک انتقام گیرنده بود. از شدت ناراحتی و شوک دیگر از آن لحظه چیزی به یاد ندارم و وقتی هوشیاری خود را به دست آوردم روی تخت بیمارستان بودم. اولین جمله ای که شنیدم از زبان یک پرستار بود که گفت: نگران نباش، بچه سالم است. بچه ای که نمی دانستم برای داشتنش باید خوشحال باشم یا ناراحت..

 

منبع: جام نیوز
آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۱۷۰۷۲ //
ارسال نظر