من و مهدی مثل خواهر و برادر بودیم / مرا به سمت اتاق خواب پرت کرد و...
20 سالم بود. شاید بیشتر یا کمتر. نمیدانم یعنی برایم فرقی هم ندارد که چند سالم بود یا حتی چه سال، چه روز و چه ساعتی بود. اصلا قبل از آن که مهدی به خانه بیاید صبحانه خورده بودم یا ناهار؟ نمیدانم.
روز بود فقط این را بخوبی در خاطرم سپردم. نوری که از لای پرده کرکره مثل رشته منظم رد شده بود و مژههای خونیاش را روشنتر کرده بود هنوز هم به وضوح جلو چشمم هست. همان نور باعث شده بود خون تیرهاش درخشان شود. شایدم خون خودش روشن و درخشان بود.
بوی خون را هم بهخاطر دارم. بویی گس و ناراحتکننده که با هر نفس کشیدن تقریبا جایی بین بینی و حلق جا خوش میکند و تا مدتها زنگ هشدار مغز را به صدا درمیآورد.
بوی خون در خاطرم ماندگار شد، چون از شکم مهدی خون بیرون میزد. نمیدانم چطور این همه خون در بدن یک انسان جا شده بود. همه جا خون بود. خودش سراپا قرمز شده بود. البته همیشه قرمز بیشتر از رنگهای دیگر به او میآمد اما آن روز نظرم عوض شد. قرمز ایده مناسبی برای او نبود. کاش خونش سبز بود یا حتی آبی.
خیلی وحشتناک شده بود، اما نمیدانم من از او میترسیدم یا چاقویی که در دستم بود. چاقو که ترس نداشت. به اندازه نصف عمرم با آن کار کرده بودم. سالادهایی که درست میکردم را همه دوست داشتند اما از همه بهتر وقتی بود که مهدی از آن سالادها تعریف میکرد. اما نمیدانم چرا در آن لحظه چاقو برایم عجیب بود یا شایدم ترسناک.
شایدم ترسم برای تغییر طرز استفاده از چاقو بود. سبزیجات فرق داشت با شکم یک انسان. آن هم مهدی. عزیزترین مهدی دنیا.
از کودکی اسمش برایم عزیز بود. دوستش داشتم به اندازه تمام لحظاتی که کنار هم خوش بودیم. ما مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم اما بعد فهمیدیم که مثل خواهر و برادر همدیگر را دوست نداریم. 18 سالم بود که عمویم به پدرم خبر داد همراه مهدی برای خواستگاری میآیند.
هم روزش را یادم هست و هم ساعتش را. شیرین بود. قند و عسل بود آن روز. خندیدیم و شاد بودیم. قند در دلم آب میشد وقتی حرف از ازدواجمان میزدند.
عمو علی گفت که بچهها عقد کنند و عروسی را سه سال دیگر بگیریم که مهدی بتواند روی پای خود بایستد. ما قبول کردیم. بقیه صلوات فرستادند.
مهدی شیرینتر از همیشه خندید و نگاهم کرد. گرمای گونههایم خبر از سرخ شدنشان میدادند. سرم آنقدر خم شد که چانهام قفسه سینهام را لمس کرد.
روزها میگذشت. شاید همهاش خوش نمیگذشت، اما هرچه بود خوب بود. هر لحظه بیشتر از قبل به درستی انتخابم ایمان میآوردم. خانوادههایمان خیلی هم آرام نبودند. هر خبر کوچکی در زندگی ما سوژه حرفها و غیبتهای روز فامیل بود.
زنعمو در همه زندگیمان دخالت میکرد حتی در ساعات رفت و آمد و دیدارمان. دیگر از دخالتهای بیجا خسته شده بودم. موضوع را به مادرم گفتم و او هم برای مقابله با زنعمو، سعی کرد از او کم نیاورد و چیزی برای ما کم نگذاشت از دخالت کردن.
همین موارد باعث ایجاد اختلاف بین من و مهدی شد. ما همدیگر را دوست داشتیم، اما نمیدانم حسم به خانوادهاش چه بود. قبل از این زن عمو برای من یکی از مهربانترین زنها بود اما بعد از ازدواج من و مهدی، خیلی عوض شد.
دیگر زمان من و مهدی به دعوا میگذشت. آن هم نه دعوا بر سر اختلاف نظر خودمان، کل دعواها
و بگو مگوها برای خانواده بود. حتی یک دقیقه هم نمیتوانستیم آرام کنار هم باشیم.
آن روز شوم هم مثل همیشه دعوا میکردیم. به خانه نو رفته بودیم و میخواستیم خانه را برای یک عمر خوشبخت بودن آماده کنیم، اما باز هم بحثهای همیشگی پیش آمد. دعوا بالا گرفت. بیشتر از همیشه. خسته شدم. خیلی اذیت شده بودم. آنقدر از حرفهایش ناراحت بودم که گفتم دیگر نمیخواهم با او ازدواج کنم و لازم نیست خانه را آماده کند، چون قرار نیست دیگر کسی در آن زندگی کند.
خواستم بروم دستی از پشت لباسم را گرفت و کشید. هم زمین و هم جا خوردم. سالها عشق و علاقهام زیرسوال رفت. هنوز باورم نمیشد او میخواهد من را بزند. شوکه بودم. مهدی مرا میزد. بلند شدم به سمت در رفتم اما باز هم دستش مانعم شد. اینبار مرا به سمت اتاق خواب پرتاب کرد و من به در اتاق خواب کوبیده شدم. همه محبتهایی که به من کرده بود، کوبیده شد. در یک لحظه پوچ شدم. تمام شدم. حرص خوردم. نمیدانم چه شد فقط میدانستم که نباید جلوی او ضعیف باشم. به آشپزخانه رفتم و چاقوی دست زرد را برداشتم. دیگر نمیدانم چه شد. همسایهها آمدند و به بیمارستان بردنش.
دیگر نه عمو و نه زن عمو را دیدم. مهدی را ولی بارها دیدم. در خواب.
گفتند حالش خوب شده و غیابی تقاضای طلاق کرده است، اما شکایت نکرد.