//
کدخبر: ۴۲۳۳۴۱ //

اشتباه پشت اشتباه؛ همه چیز بدتر شد/غرور نهفته در چشمان یک زن جذاب مرا ویران کرد

مرد ۳۸ساله داستان عجیب زندگی اش را اینگونه برای مشاور خانواده تشریح می کند.

اشتباه پشت اشتباه؛ همه چیز بدتر شد/غرور نهفته در چشمان یک زن جذاب مرا ویران کرد
به گزارش فرتاک نیوز،

مرد ۳۸ساله داستان عجیب زندگی اش را اینگونه برای مشاور خانواده تشریح می کند: یازده سال از ازدواجم با همسرم می گذشت و خداوند دو دختر زیبا و سالم به ما عطا کرده بود .

همسرم را دوست داشتم و هیچ وقت حتی در خلوت و تنهایی به زن دیگری فکر نمی‌کردم چون هر آنچه که همسرم بعنوان یک زن می بایست مهیا می‌کرد را برای من تدارک می دید و غرق خوشبختی و آرامش بودیم .

ماجرای عجیب زندگی من از اینجا شروع شد که بعنوان مدیر یکی از شعبات بانک در شهر دیگری انتخاب شدم و ناچارا باید از شهر محل زندگی کوچ می کردیم .

اما به خاطر مدرسه بچه‌ها شرایط برای ما خیلی سخت شد و من مجبور شدم چند ماهی را به تنهایی ساکن شهرستان جدید محل کارم بشوم .

برای من که همیشه به چیزی به جز  کار و زندگی و خانواده‌ام فکر نمی‌کردم حتی تصور آنچه که در انتظارم بود باور پذیر نبود.

به فاصله یک هفته از صدور حکم جدیدم عازم شهر دیگری شدم و ماجرای عجیب زندگی ام از همان روز اول کاری و معرفی همکاران جدیدم شروع شد.

شادی یکی از کارمندان من بود که در همان دیدار اول با آن غم سنگین چشمانش  و آن رنگ پریدگی چهره ی بدون آرایشش توجه من را به خود جلب کرد .

همان چند روز اول متوجه شدم که  همسرش را یک سال پیش از دست داده است و هر روز ساعتی را زودتر به خانه می رفت تا سر راه  ناتاشا دختر سه ساله اش را مهد کودک بردارد .

همه چیز از دلسوزی‌های نابجای من شروع شد وقتی که شادی  به دلیل ازدحام کار مجبور می شد بعضی روزها ناتاشا را با خودش به محل کار بیاورد و من سعی می‌کردم تا به هر نحوی او را خوشحال کنم و شاید در تفکراتم جای خالی پدرش را برای او پر کنم.

غرور یک زن جذاب‌تر و قوی‌تر  از هر چیزی است

شادی  زن بسیار مغروری بود،با اینکه به دلیل تعلق خاطر به همسر مرحومش آرایش نمی کرد اما بسیار شیک پوش و جذاب بود خصوصا با آن غرور سنگین که او را خیلی خاص و منحصر بفرد کرده بود.

روزها می گذشت و من با این شرایط جدید و دوری از خانواده و دیدارهای چند هفته یک بار با خانواده ام عادت می کردم از طرفی برخوردهای من و شادی  با همان شرایط روزهای اول برقرار بود و انفاق خاصی نیفتاده بود ، هرچند  هردو و البته بیشتر از طرف او سعی می کردیم که یک حریم خاص را حفظ کنیم و البته واقعا هنوز هم تا اینجا اتفاق خاصی در ذهن من نیفتاده بود و من همچنان رفتارم را بیشتر از سر دلسوزی و شاید هم ترحم توجیه می کردم .

باید اعتراف کنم  رفتار خاص و برخوردهای منحصر بفرد شادی از او یک شخصیت قابل ستایش ‌ احترام در ذهن من درست کرده بود .

آن شب بارانی و آن تصمیم احساسی

مرد جوان در ادامه صحبت هایش گفت : خانواده شادی  در یکی از شهرهای شمالی کشور زندگی می کردند و هر از گاهی شادی  یکی دو روز را مرخصی می گرفت تا به همراه دخترش سری به خانواده اش بزند.

شادی  پس از مرگ همسرش با خودروی او تردد می کرد و از ظواهر خودرو هم مشخص بود که تبحر آنچنانی در رانندگی ندارد ولی به خاطر رفت و آمدهای مکرر و خصوصا وجودش دخترش ناچار به رانندگی بود .

من منزل استیجاری کوچکی تهیه کرده بودم البته به صورت موقت تا زمان تعطیلی مدارس و انتقال خانواده ؛ خاطرم هست که مشغول تماشای فوتبال از تلویزیون بودم ،باران شدیدی در حال باریدن بود و صدای رعد و برق هم به گوش می رسید . تلفن همراهم زنگ خورد و از دیدن شماره شادی  در آن ساعت متعجب شدم.

او همیشه من را آقای رئیس صدا می زد و آن شب هم با صدای لرزان و ملتهب با من صحبت می کرد .مادر شادی دچار مشکل قلبی می شود و او به من زنگ زده بود که برای یکی دو روز مرخصی بگیرد و به شهرستان برود.

وقتی از او پرسیدم با چه وسیله‌ای می خواهد برود جواب داد که قصد دارد به ترمینال برود و با تاکسی‌های بین شهری راهی شود و من ضمن رد و بدل کردن تعارفات معمول و مرسوم از او خواستم که مرا در جریان بگذارد.

یک ساعتی از تلفن  شادی  نگذشته بود که مجدد تماس گرفت و اطلاع داد که به دلیل بدی آب و هوا هیچ تاکسی در ترمینال نبوده و ناچارا قصد دارد با ماشین شخصی خودش راهی شود.

اینجا بود که نگران شدم که با توجه به بارندگی شدید و عدم تسلطش  به رانندگی نکند اتفاقی برای او و دخترش بیفتد و این شد که با اصرار زیاد من و با اکراه زیاد، شادی پذیرفت که او را به شهرستان برسانم و برگردم .

خیلی سریع خودم را جمع و جور کردم و به آدرسی که لوکیشن ارسالی نشان می داد خودم را رساندم و به راه افتادیم در حالیکه  باران همچنان می بارید .

مرد جوان در حالیکه چهره اش را در هم می کشید آهی کشید و ادامه داد؛ آن شب شادی حتی  نیامد صندلی جلو بنشیند و رفت عقب نشست و این رفتار را به نوعی بی احترامی به خودم می دانستم هرچند که سعی کردم خودم را قانع کنم که او با این رفتار سعی دارد آن حریم همیشگی رئیس و کارمندی دچار خدشه نشود.

الان که به آن شب فکر می کنم با خودم می گویم که شاید نباید آنقدر اصرار می کردم و یا خودم را وارد ماجرای زندگیش می کردم خصوصا وقتی که پس از چهار ساعت رانندگی همان میدان اول شهر پیاده شد و با تاکسی به خانه پدری رفت و من مجبور شدم از همانجا برگردم .

روایت زندگی پر تلاطم شادی و آن غرور لعنتی که از چشمانش فوران می کرد

آن شب بین راه ایستادیم و در حالی که ناتاشا روی صندلی عقب خوابیده بود چند دقیقه ای را در یک رستوران بین راهی نشستیم و چایی خوردیم .

آن لحظه بود که یک چیزی از عمق چشمان شادی  تمام وجود من را تسخیر کرد .

این بار قاب صورتش را بر خلاف محیط کار زیر یک شال مشکی می دیدم که  رقص  موهایش روی صورتش تصویر جدیدی از او را به من نشان می داد و اینگونه بود که دلم لرزید.

مرد جوان در حالی که سیگاری روشن می کند و گوشه‌ی لبش می گذارد ادامه می دهد؛ راستش آن شب همزمان با آن حس غریب و هیجان انگیز ،حس خیانت به همسرم را هم در دلم احساس می‌کردم.

با خودم فکر می کردم ، الان که من با یک زن غریبه و دور از چشمان  همسرم چشم در چشم شده‌ام ،همسرم در خانه کنار بچه هایم خوابیده است .

مداوای مادر شادی یک هفته طول کشید و در این یک هفته انگار چیزی گم کرده بودم و روزی یکی دو بار به بهانه پرسیدن احوال مادرش با او تماس می‌گرفتم.

یک سال از آن شب گذشت و من خانه جدیدی گرفتم و خانواده ام را به شهر محل کارم انتقال دادم اما دیگر آن آدم سابق نبودم و در دلم  شعله یک عشق آتشین نسبت به شادی زبانه می کشید .

دیگر رفتارهای من طوری شده بود که متوجه پچ‌پچ بین همکاران و نگاه های معنادار آنها می شدم و ساعاتی را که در خانه بودم را با بی حوصلگی و پرخاشگری می گذراندم.

دیگر آن آدم سابق نبودم و با اینکه در تمام عمرم سیگار دستم نگرفته بودم سیگاری شدم و فشار کار و اعصاب خوردی را بهانه کردم تا همسرم چیزی نگوید .

اما در این میان شادی همان شادی قبل بود و از همه بدتر زمانی بود که فهمیدم با یکی از همکاران مجرد هم قرابتی پیدا کرده و گویی چیزی بین آنها وجود داشت .

با اینکه در تمام این ایام سعی کردم تا اجازه ندهم آب در دل شادی و دخترش تکان بخورد اما تحمل دیدن این شرایط را هم نداشتم و یک روز تصمیم گرفتم که به صورت جدی با او صحبت کنم .

اشتباه پشت اشتباه / همه چیز بدتر شد

یک روز به بهانه سرکشی و عیادت از یکی از مشتریان مهم شعبه شادی را با خودم همراه کردم و در بین مسیر سر صحبت را باز کردم و از احساسم و حال خرابم برای او تعریف کردم .

شادی طوری رفتار کرد که گویا منتظر شنیدن این حرف ها بود. او با همان غرور سنگین آب پاکی را روی دستان کم ریخت و گفت: ما با هم هیچ شانسی نداریم و اصلا من بعنوان یک مرد برای او جذابیتی ندارم .

دنیا روی سرم خراب شد،انگار گلویم را به شدت فشار می دادند .یک ماه بعد از این ماجرا شادی تقاضای انتقالی داد و به شهرمحل زندگی خانواده‌اش رفت و طوری رفتار کرد که انگار نه انگار که من چقدر در حق او لطف و محبت داشتم .

پس از رفتن شادی به یک باره شکستم و وقتی به خودم آمدم که در دام اعتیاد و افیون گرفتار بودم و شش ماه بعدش هم از محل کارم اخراج شدم. همسرم با بچه ها به شهرمان برگشتند و تقاضای طلاق داد و من هم هر شب را پیش یکی از دوستان معتادم به سر می کنم .

اما چند روزی است که تصمیم گرفته ام تا به زندگی معمولی برگردم و خودم و خانواده ام را نجات بدهم . امیدوارم همسرم یک شانس دیگر به من بدهد.

 

برای ورود به کانال تلگرام فرتاک نیوز کلیک کنید.
آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۲۳۳۴۱ //
ارسال نظر