آن قدر ساده لوح و بدبخت بودم که تحت تاثیر حرف های یک رمال قرار گرفتم
آن قدر ساده لوح و بدبخت بودم که تحت تاثیر حرف های یک رمال قرار گرفتم و زندگی و آینده دخترم را تباه کردم.
آن قدر ساده لوح و بدبخت بودم که تحت تاثیر حرف های یک رمال قرار گرفتم و زندگی و آینده دخترم را تباه کردم. نمی دانم در این میان چه کسی مقصر اصلی وقوع این حوادث دردناک است اما یقین دارم اگر به حرف های زن همسایه برای رفتن نزد یک شیاد رمال گوش نمی کردم امروز دخترم با مرگ دست به گریبان نبود و ...
زن میان سال درحالی که بیان می کرد دخترم را با خون دل بزرگ کردم و نمی توانم به چهره غمناک او نگاه کنم، به تشریح ماجرای اقدام به خودکشی دخترش پرداخت و گفت: «نیره» بدون پدر، بزرگ شد و من با کارگری در منازل مردم مخارج او را تامین می کردم. او دختری بسیار مهربان و با وقار بود به طوری که هیچ گاه با خواسته های من مخالفت نمی کرد. اگرچه حقوقی که بعد از مرگ پدرش دریافت می کردم بسیار اندک بود اما همه آن را برای دخترم سپرده گذاری کردم تا در آینده زندگی راحتی داشته باشد. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که یکی از همسایگان دور، دخترم را برای جوانی خواستگاری کرد که در جنوب غربی کشور زندگی می کرد. آن روزها نیره، خودش را برای شرکت در کنکور آماده می کرد که من موضوع خواستگاری را برای یکی دیگر از همسایگانمان تعریف کردم. به پیشنهاد «کبری» نزد مرد دعانویس رفتیم تا سرکتابی برای این وصلت باز کند چرا که هیچ شناختی از خواستگار نیره نداشتیم. آن مرد شیاد هم با گرفتن پول زیادی از ما گفت: ستاره این دو نفر روبه روی هم است و خوشبخت می شوند اگر با این ازدواج مخالفت کنید دخترتان با یک پیرمرد ازدواج می کند. ترسیده بودم و نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم وقتی «سبحان» (خواستگار) با درخواست ما به مشهد آمد گفت؛ صاحب یک آژانس پیک موتوری است و منزل آپارتمانی 150 متری نیز دارد اما لوازم آن را بعد از ازدواج می خرد. با شماره تلفنی که سبحان داد تماس گرفتیم که فردی از آن سوی خط گفت پیک موتوری سبحان بفرمایید، دیگر به حرف های سبحان اطمینان کردم و دخترم را به عقدش درآوردم. مقدار زیادی طلا برایش خریدم و با چند کامیون جهیزیه کامل که پس انداز حقوق پدرش بود او را راهی خانه بخت کردم. یک ماه بعد که دلم برای دخترم تنگ شده بود به جنوب کشور رفتم. اما طلاها را در سر و گردن دخترم ندیدم. او در حالی که موضوع را از من پنهان می کرد گفت سبحان برای رونق کارش پول لازم داشت، طلاهایم را فروخت تا بعد برایم بخرد! اهمیتی به موضوع ندادم چرا که باید خودشان از پس مشکلات برمی آمدند. مدتی بعد از آن که به مشهد بازگشتم دخترم در یک تماس تلفنی به من گفت، شوهرش همه جهیزیه اش را فروخته و آن آپارتمان 150 متری هم اجاره ای بوده است که باید تخلیه کنند. دیگر طاقت نیاوردم و دوباره به خانه آن ها رفتم.
اما وقتی آن جا رسیدم که دخترم با قرص های ترک اعتیاد همسرش دست به خودکشی زده و در بیمارستان بستری بود. تازه فهمیدم که سبحان معتاد است و ... حالا هم که دخترم به لطف خدا زنده مانده است می خواهم طلاقش را بگیرم تا ...