راز مکتبخانه: داستانی از عشق، خیانت و رسوایی
در دل روستایی کوچک، در مکتبخانهای کهنسال، داستانی عاشقانه و پرماجرا در حال رقم خوردن بود. دختر حاجی صیاد، ثروتمندترین مرد روستا، دل به معلم جوان مکتبخانه باخته بود. اما این عشق ممنوعه، رازهای تاریکی را به همراه داشت و رسوایی بزرگی را به بار آورد.
داستان دختر حاجی صیاد: روزى روزگارى مردى بود بهنام حاجى صیاد و یک دوستى داشت که معلم مکتب بود. معلم مکتب، معلم دختر حاجى صیاد هم بود. حاجى صیاد مىخواست به مکه برود و زن و پسرش را هم با خود مىبرد.
داستان دختر حاجی صیاد
حاجى صیاد در جستوجوى کسى بود که دخترش را بهدست او بسپارد و با دل قرص به که برود و عاقبت آمد پیش معلم مکتب که با او مشورت و مصلحتى بکند.
معلم مکتب که انتظار او را مىکشید گفت: ‘حاجى البته خودتان بهتر از من صلاح کارتان را مىدانید اما اگر من را مىگوئید، عرض کنم که هیج کسى مطمئنتر از خود من نیست. نمىگذارم یک تار مو از سرش کم بشود.’ حاجى صیاد به معلم مکتب اطمینان کرد. دخترش را پیش او گذاشت و زن و پسرش را برداشت و رفت به مکه.
هفت هشت ده روزى گذشت. روزى سر درس معلم مکتب دختر را نیشگون گرفت. پرى که فهمید هواى شیطنت به سر معلم مکتب زده، گفت: ‘پدرم مرا بهدست تو سپرده است. خجالت نمىکشى با این ریش و پشم پاپیچ من مىشوی؟’
معلم مکتب گفت: ‘همین حالا باید زن من بشوی.’
پرى دید که هوا پست است و معلم مکتب دست بردار نیست، به بهانهٔ دست بهآب، بیرون رفت و سر گذاشت به دشت و بیابان. وسط دشت و بیابان به چشمهاى رسید. درخت بلندى کنار چشمه روئیده بود. پرى از درخت بالا رفت و بنا کرد به فکر کردن که: ‘خدایا خداوند! چهکار بکنم چهکار نکنم. توى این بر و بیابان چه قضا و قدرى سر راه هست!’
پادشاهى از آنجا مىگذشت. خواست اسبش را آب بدهد. اسب توى چشمه نگاه کرد و رم کرد. پادشاه از اسب پیاده شد و چشمه را نگاه کرد دید عکس دخترى تو یآب افتاده. سرش را بالا کرد و دید دخترى مثل پنجهٔ آفتاب لاى شاخ و برگها نشسته است. یک دل نه صد دل عاشق پرى شد.
پرى گفت: ‘اى برادر روز قیامتم، نگاهم نکن. مگر نمىبینى سر برهنهام. برو پى کار خودت.’
پادشاه گفت: ‘من نمىتوانم تو را اینجا تنها بگذارم و بروم. باید بگوئى کى هستی، چهکارهای. خودت هم بیا پائین با هم برویم به خانهٔ من.’ پرى گفت: ‘مگر نمىبینى سر برهنهام! من نمىتوانم جائى بروم.’ پادشاه گفت: ‘پس بگیر پالتو من را روى سرت بینداز بیا پائین. اینجا که نمىتوانى بمانی.’ پرى پالتو پادشاه را گرفت خود را توى آن چپاند و پائین آمد.
پادشاه او را به ترک اسبش سوار کرد و رو به شهر گذاشتند. به خانه که رسیدند، پرى از سیر تا پیاز سرگذشتش را براى پادشاه نقل کرد. پادشاه مطابق شریعت پیغمبر و فرمایش خدا، آخوندى صدا کرد و پرى را به عقد خود درآورد. مدتى گذشت، پرى دو پسر زائید. روزها و سالها گذشتند و پسرها شدند چهار ساله.
اینها را اینجا داشته باشید، برویم ببینیم حاجى صیاد معلم مکتب چه بر سرشان آمد. یک هفته بود که پرى فرار کرده بود. معلم مکتب دید خبرى از او نشد، برداشت نامهاى به حاجى صیاد نوشت که حاجى چه نشستهاى که دخترت آبرو را خورده حیا را به کمرش بسته. خودت بیا صاحبش شو که من نمىتوانم جلو کارهایش را بگیرم.
حاجى صیاد خیلى عصبانى شد و به پسرش گفت: ‘پسر، من توى شهر آبرو دارم. دیگر نمىتوانم با این وضع به شهر برگردم. تو مىروى خواهر را مىکشی، پیراهنش را به خون آغشته مىکنى و مىفرستى پیش من تا من بیایم.’
پسر آمد به شهر و خانهٔ خودشان. معلم مکتب گفت: ‘پرى وقتى فهمید که حاجى را خبردار کردهام، فرار کرد و رفت و دیگر خبرى ازش ندارم.’
پسر پرسوجو کرد و فهمید که خواهرش بىگناه بوده است. آن وقت پرندهاى شکار کرد و پیراهن خواهرش را به خون آن آغشته کرد و براى پدرش فرستاد که پدر بیا، خواهرم را کشتم. پسر مىدانست که تا معلم مکتب هست پدرش حرف او را باور نخواهد کرد. از اینرو چیزى بروز نداد.
روزى پرى در قصر خود نشسته بود با پسرهایش بازى مىکرد. یکدفعه پدر و مادرش به یادش آمدند، دلتنگ شد و شروع کرد به گریه کردن. پادشاه آمد گفت: ‘پرى چیزى شده؟ چرا گریه مىکنی؟’ پرى گفت: ‘از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان دلم براى پدر و مادرم تنگ شده.’ پادشاه گفت: ‘اینکه چیزى نیست. هر وقت مایل باشى وزیرم را همراهت مىفرستم مىروى پدر و مادرت را مىبینى و برمىگردی.’
چند روز بعد پادشاه امر کرد سوغاتى جور کنند، کجاوهساز کنند. آنوقت وزیرش را خواند و گفت: ‘وزیر همراه پرى تا خانهٔ پدرش مىروى و برمىگردی.’
پرى و دو پسرش و وزیر راه افتادند بروند پیش حاجى صیاد. روزى وسط بیابان چادر زده بودند که استراحت بکنند، وزیر پاپیچ پرى شد و گفت: ‘من تو را دوست دارم. باید زن من بشوى والا یکى از پسرهایت را سر خواهم برید.’
پرى به حرف وزیر گوش نکرد. وزیر پا شد یکى از پسرهاى پرى را سر برید. بعد، آمد گفت: ‘اگر باز حرفم را قبول نکنی، آن یکى پسرت را سر خواهم برید.’ باز هم پرى سرباز زد. وزیر پاشد و پسر دیگر پرى را سر برید. پرى دید چارهاى ندارد گفت: ‘وزیر حالا زور مىگوئى پس بگذار من بروم دست بهآب برسانم برگردم.’ وزیر گفت: ‘خوب، برو. اما زود برگرد.’
پرى پاشد رفت و رفت آنقدر که وزیر نتوانست ببیندش. وزیر هر چه منتظر شد دید پرى برنگشت. گفت: ‘عجب کلاهى سرمان رفت. حالا باید دوز و کلکى جور کنم که پادشاه نفهمند قضیه از چه قرار بوده است.’ پاشد آمد پیش پادشاه و گفت: ‘پادشاه به سلامت، پرى را بردم و توى شهر ول کردم. اما سر راه از بس دلهگى کرد و بىخبر از من رفت جاهاى دیگر سر و گوش آب داد که فکر کردم زیر کاسه نیمکاسهاى است. خانهشان را نخواستم بشناسم. توى شهر ولش کردم و گفتم خودت برو.’
همه چیز گوسفند را به چوپان داد فقط شکمبهاش را برداشت و کشید روى سرش و شد یک کچلک درست و حسابی. بعد هم یک دست لباس کهنهٔ مردان از چوپان گرفت و پوشید و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به شهر خودشان. جلو در خانهشان بنا کرد به داد زدن که: ‘کى نوکر مىخواهد، کى نوکر مىخواهد؟’
زود حاجى صیاد از خانه درآمد. دید که چشمهاى کچلک مثل چشمهاى دختر خودش است. مهر و محبت کچلک توى دلش جوشید. گفت: ‘آهاى پسر، مىآئى براى من نوکر بشوی؟’
پرى گفت: ‘چرا نمىشوم.’
حاجى صیاد دخترش را به اسم نوکر برداشت به خانه آورد. به زنش گفت: ‘بیا نگاه کن. نوکر گرفتهام.’ زن حاجى نگاهى به کچلک کرد و گفت: ‘آخ خدا چهقدر به پرى خودم رفته.’
برادر پرى هم آمد و نگاهى کرد و گفت: ‘ننه، نگاه کن. چشمهایش شکل چشمهاى خواهر است.’
پرى توى خانه ماندگار شد، رازش را به کسى نگفت اما هر قدر زیر و زرنگ مىجنبید نمىتوانست مثل مردها رفتار کند. زن حاجى مىدید که کچلک بیشتر خانهدارى بلد است تا کار نوکری. پرى اتاقها را زینت مىداد، فرشها را جارو مىکرد و رخت مىشست. خلاصه پرى خودش را توى خانه خوب جا کرد. همه با او مثل پسر خانه رفتار مىکردند.
اینها را همینجا داشته باشید، برایتان خبر از پادشاه و وزیر بدهم:
روزى پادشاه و وزیر نشسته بودند صحبت مىکردند که پادشاه گفت: ‘وزیر، پرى دیر کرد. ازش خبرى نشد. پاشو بار و بندیل ببندیم، لباس درویشى بپوشیم، برویم ببنیم دختر چهکار مىکند.’ وزیر چیزى نگفت. پاشدند لباس درویشى پوشیدند و آمدند به شهر پری. توى کوچه و بازار پى دوست و آشنا مىگشتند که پرى آنها را دید و شناخت. زودى آمد پیش حاجى صیاد و گفت: آقا دو تا مهمان دارم. اگر اجازه مىدهید آنها را بیاوردم به خانهمان. درویشند.
حاجى صیاد گفت: ‘پسر جان این حرفها چیه؟ خانه، خانهٔ خودت است. دو تا نباشد صد تا باشد. روى چشمم جاى مىدهم.’
پرى شاد شد و دوید پیش پادشاه و وزیر. به یک بهانهاى سر حرف را باز کرد و آخر سر گفت: ‘بابا درویشها، امشب باید مهمان من باشید.’
پادشاه گفت: ‘پسر، ول کن. تو که نوکرى بیشتر نیستی، چهطور مىخواهى ما را مهمان کنی؟’ پى گفت: ‘آخر شما نمىدانید، اربابم من را خیلى دوست دارد خودش اجازه داده.’
آنوقت پادشاه و وزیر را برداشت به خانه آورد. شام خوردند و به صحبت نشستند. پرى به حاجى صیاد گفت: آقا اجازه مىدهید بروم معلم مکتب را هم صدا کنم بیاید. مىگویند معلم مکتب خوشصحبت مىشود. یک کمى صحبت مىکند مهمانها دلشان باز مىشود.’ حاجى گفت: ‘باشد، حالا که تو دلت مىخواهد، برو صداش کن بیاید.’
پرى پاشد رفت معلم مکتب را آورد. نشستند و از این در و آن در صحبت کردند. پرى به پادشاه و وزیر گفت: ‘بابا درویشها، شما هم چیزى بگوئید گوش کنیم. بابا درویشها خیلى چیز مىدانند.’
پادشاه گفت: ‘کچلها خیلى بهتر از درویشها شعر و مثل بلدند. تو یکى بگو ما گوش کنیم.’ پرى که منتظر همین حرف بود، سر زخمش باز شد. گفت: ‘حالا که مجبورم مىکنید یک چیزى برایتان مىگویم. اما اگر خوشتان نیامد تقصیر من نیست.’ بعد شروع کرد به خواند:
من پرىام، دختر حاجى صیادم
تو آسمون صب یه ستارهى دلشادم
منو برد و کرد تو درهاى پیاده
اون آقا وزیر، نشسته رو سجاده
پسرامو کشت مثل یک جفت کبوتر
خون اونارو نزار بشه خاکستر
اى مهربانتر از همه درویش جان
قصهٔ من قصهٔ غمه درویش جان!…
معلم مکتب رفت. وزیر دل در سینهاش ریخت و دستپاچه شد. پدرش از یک طرف بلند شد و مادرش از طرف دیگر گفتند: ‘پسر هر چه گفتى یک دفعه دیگر هم بگو.’
پرى هر چه گفته بود یک دفعهٔ دیگر هم گفت. بعد کلاه کچلى را از سرش برداشت و همه او را شناختند. بازار ماچ و بوسه گرم شد. پادشاه هم خودش را نشان داد. پرى سرگذشت خود را براى همه نقل کرد. صبح پادشاه امر کرد پرى را به حمام بردند. معلم مکتب و وزیر را هم گردن زدند.
حاجى صیاد هفت روز و هفت شب عروسى راه انداخت. دخترش را سپرد بهدست پادشاه و راهشان انداخت.
– دختر حاجى صیاد
– افسانههاى آذربایجان – ص ۹
– صمد بهرنگى و بهروز دهقانی
– انتشارات دنیا و روزبهان – ۱۳۵۸
(فرهنگ افسانههاى مردم ایران – جلد پنجم (د)، على اشرف درویشیان، رضا خندان (مهابادی)).