حکایت تأملبرانگیز جالینوس و دیوانه
داستان جالینوس و دیوانه ای که او را به تفکر واداشت!
جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید.
جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد به یکی از شاگردان خود گفت : "برو فلان دارو را برای من بیاور تا خودم را معالجه کنم."
او گفت: "ای استاد بزرگ، آن دارو که مخصوصِ معالجه دیوانگان است و شایسته شما نیست."
جالینوس می گوید : "قضیّه این است که امروز با دیوانه ای روبرو شدم . ساعتی در من با شادمانی نگریست و به من چشمک زد و مزاح کرد."
شاگرد گفت : "این چه ربطی به دیوانگی تو دارد؟"
جالینوس گفت : "حالا با خود می اندیشم اگر میان من و او همخوانی و تجانسی نبود ، با من چنین رفتار دوستانه ای نمی کرد."
گر ندیدی جنس خود کی آمدی کی به غیر جنس، خود را بر زدی
چون دوکس باهم زید بی هیچ شک در میانشان هست قدر مشترک