//
کدخبر: ۴۶۴۳۲۳ //

حکایت فقیر مفلس و روزی بی‌زحمت

پیام مولانا در این حکایت اینست که گنج حقیقت بیرون از انسان نیست بلکه درون اوست

حکایت فقیر مفلس و روزی بی‌زحمت

روزی روزگاری مرد فقیری بود که از شدت بی‌پولی و نداری جانش به لب رسیده بود. او شب و روز دعا می‌کرد که خداوند بدون هیچ زحمتی به او ثروت عطا کند تا از این فلاکت نجات پیدا کند.

تا اینکه یک شب در خواب، هاتفه‌ای به او گفت که در میان کاغذهای پاره مغازه یک کتابفروش، گنجنامه‌ای وجود دارد. فقیر به سرعت به مغازه کتابفروش رفت و گنجنامه را پیدا کرد.

در گنجنامه نوشته بود که او باید به بیرون شهر برود، بارگاه خاصی را پیدا کند، پشت به آن کند و رو به قبله بایستد، تیری در کمان بگذارد و هر کجا که تیر افتاد، زمین را بکند و گنج را پیدا کند.

فقیر با خوشحالی راهی شد و با شور و اشتیاق تیر و کمان را برداشت و به بیرون شهر رفت. او در محل مورد نظر تیر را از کمان رها کرد و با امید فراوان زمین را کند، اما گنجی پیدا نکرد.

فقیر روزها را به کندن زمین در محل سقوط تیر گذراند، اما هیچ‌چیزی پیدا نکرد. این کار عجیب او باعث سوءظن مردم و به خصوص افراد فضول شد. کم‌کم شایعاتی در مورد او به گوش شاه رسید و شاه دستور داد که فقیر را دستگیر کنند.

از ترس شکنجه، فقیر گنجنامه را به شاه داد. شاه که از گنج موعود در گنجنامه بسیار هیجان‌زده شده بود، ماه‌ها با صرف هزینه‌های زیاد و به کارگیری ماهرترین کمانگیران در محل‌های مختلف تیر انداخت و زمین را کند، اما هیچ گنجی پیدا نشد.

سرانجام شاه از یافتن گنج ناامید شد و گنجنامه را به فقیر برگرداند. فقیر دوباره تلاش خود را برای یافتن گنج آغاز کرد، اما باز هم بی‌نتیجه بود.

از شدت ناامیدی، فقیر در حال دعا و نیایش از خداوند خواست که راز گنجنامه را به او برملا کند. ناگهان هاتف غیبی به او گفت: "دستور این بود که تیر را در کمان بگذاری، اما چرا زه کمان را می‌کشیدی؟ چه کسی گفت که با تمام قدرت کمان را بکشی؟ برخیز و تیر را در کمان بگذار، اما زه را نکش و بگذار تیر خود به خود از کمان رها شود."

فقیر طبق دستور عمل کرد و تیر درست جلوی پای او افتاد. او بلافاصله زمین را کند و بالاخره گنج را پیدا کرد.

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۶۴۳۲۳ //
ارسال نظر