پادشاه و غلام دریا ندیده حکایتی درمورد ارزش امنیت
ترس از ناشناختهها گاهی آنقدر بزرگ است که آرامش را از ما میرباید.
پادشاهی قصد سفر با کشتی میکند. غلامی غیر عرب همراه پادشاه بود که برای اولین بار با کشتی سفر میکرد و تا به حال دریا را ندیده بود. غلام از ترس دریا به گریه و زاری میافتد. اطرافیان هرچه تلاش میکنند با مهربانی و محبت، غلام را آرام کنند فایده ای نداشت. تا اینکه فرد دانایی به پادشاه میگوید اگر اجازه دهید من راهی بلدم که میتوانم او را آرام کنم.
مرد دانا دستور میدهد غلام را به دریا بیندازند. وقتی غلام مدتی در دریا دست و پا میزند او را از دریا بالا میکشند. غلام که پا به کشتی میگذارد به گوشهای میرود و ساکت و آرام مینشیند. پادشاه از این اتفاق تعجب میکند و دلیل این آرامش غلام را جویا میشود. مرد دانا پاسخ میدهد: این غلام وقتی حس غرق شدن در دریا را تجربه کرد تازه ارزش بودن داخل کشتی را متوجه شد و حالا بیهیچ ناله و زاری آرام سر جای خود نشسته است.