حکایت جالب مهمان ناخوانده و میزبان آماده
دوستی در نیمهشب به خانه دوستش میرود و او را صدا میزند. صاحبخانه با شنیدن صدای دوستش، با شمشیر ، کیسهای زر و کنیزی زیبا به استقبالش میرود.
گویند شبی دیر وقت، مردی ناگهان به خانه دوستش رفت و او را صدا زد. دوستش که صدای او را شنید و شناخت، بلافاصله شمشیر بر کمر زد، کیسهای پر از طلا در دست گرفت و با کنیز زیبارویی، در را به روی او گشود و با گرمی از او استقبال کرد.
دوستش که از این استقبال غیرمنتظره تعجب کرده بود، پرسید: «این طلا، شمشیر و این کنیز زیبا برای چیست؟»
دوستش جواب داد: «وقتی صدای تو را شنیدم، به این فکر افتادم که تو بی دلیل و بی موقع به اینجا نیامدهای. به نظرم سه احتمال وجود داشت:
یا اینکه دشمنی با تو آغاز شده و به حمایت من نیاز داری.
یا اینکه فقر و تنگدستی به سراغت آمده و به کمک مالی من نیاز داری.
یا اینکه دلتنگی و تنهایی بر تو چیره شده و به رفاقت و همدمی نیاز داری.
من هم برای هر یک از این احتمالات آماده شده بودم تا هر کدام که بود، بتوانم به تو کمک کنم.»