حکایت گوسفندی که قربانی نیکوکاریاش شد
این حکایت قدیمی، به ما یادآور میشود که همیشه باید عواقب کارهایمان را در نظر بگیریم و از دخالت بیجا در امور دیگران خودداری کنیم.
روزی روزگاری یک گاو پایش میشکند و دیگر نمیتواند برخیزد. دهقان یک دامپزشک را میآورد و دامپزشک میگوید: اگر تا سه روز دیگر گاو نتواند برخیزد، باید او را بکُشید. گوسفند این حرفها را میشنود و به سوی گاو میرود و میگوید: «بلند شو، بلند شو». اما گاو هیچ حرکتی نمیکند. روز دوم، دوباره گوسفند با عجله به سوی گاو میرود و میگوید: «بلند شو، روی پایت ایستاده شو». اما باز هم گاو هر چه تلاش میکند، نمیتواند روی پاهایش بایستد. روز سوم، گوسفند دوباره به گاو میگوید: «سعی کن برخیزی، اگر تا پایان امروز نتوانی روی پاهایت بایستی، دامپزشک گفته که باید تو را بکُشند». گاو با هزار زور و تلاش، سرانجام روی پاهایش میایستد. صبح روز بعد، دهقان به طویله میرود و میبیند که گاو روی پاهایش ایستاده. از خوشحالی برمیگردد و میگوید: «گاو روی پاهایش ایستاده! جشن میگیریم... گوسفند را قربانی کنید...!»
نتیجه اخلاقی: خود را در هر کاری دخالت ندهید...!
در کاری هرکسی فضولی نکن آخرش سر خود تو به باد میدی...!