بهای سنگین انتقام: حکایت اسب و خوک
در دنیای امروز، گاه برای رسیدن به خواستههایمان، از دیگران کمک میگیریم و ناخواسته خود را در بند آنان قرار میدهیم. حکایت اسب و خوک، این واقعیت تلخ را بیان میکند.
آورده اند که اسبی در چشمه ای آب می خورد.
خوکی در آن مقام غلطید و آب را مکدر کرد.
لاجرم میان اینها خصومتی پیدا شد.
اسب از آدمی مدد خواست تا از خوک انتقام کشد و بر شرایط او راضی شد.
آدمی فی الحال مسلح شده، بر پشت اسب نشسته، بر سر خنزیر (خوک) رسید و او را کشت.
اسب، هلاکت دشمن را به چشم خود دیده و خیلی خوش وقت گردید.
سپس مراتب شکر و سپاس آدمی به جا آورده، خواست که از وی رخصت گرفته و روان شود.
آدمی گفت که من با تو کار دارم.
پس حکم کرد که اسب را در اصطبل ببندند.
اسب معلوم کرد که اکنون، نقد آزادی چنان از دست رفته و باز حاصل شدنش امکان ندارد و مزد انتقامی که از خوک کشیدم، خیلی سنگین بوده است.
(خلاصه): اکثری از بنی آدم از محنت اندک گریخته و دیوانه وار خود را در بلای عظیم می افکنند و بعضی چنان باشند که از بهرِ تسکینِ دلِ کینه جوی خود، مرتکب کاری شوند که ثمره آن جز ندامت دائمی، چیزی دیگر نباشد.