حکایت از غذای گندیده تا گوشت سگ
حکایتی از پشیمانی راوی از رفتار گذشته و درس عبرتی که از آن آموخت
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد که بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، کراهت می آمد و رنج می رسید. درویش که آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم. برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» کردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم.
چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم. پس، حال چنان شد که از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان کردیم و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است که این درویش، آن روز از من خجل شد.
حکایتی از تذکره اولیا نوشته عطار نیشابوری