حکایت تو جای من باش| جسارتی که خشم فرمانده را به خنده بدل کرد
داستان اسیری که فرمانده را به جای کشتن، به عفو واداشت.
گویند مابین دو لشکر، جنگی سخت واقع شد.
یک طرف مغلوب و اسیر دیگری شد.
لشکر غالب، اسرا را به قلعه خود آورد و فرمانده دستور داد که همه آنها، یکی یکی خود را از بالا به پایین پرتاب نمایند.
یکی از اسرا تا لب بام آمد، نگاهی نمود و عقب رفت.
چند مرتبه چنین کرد.
امیر عصبانی شد و گفت تا چند پیش می روی و پس می آیی؟
اسیر جواب داد تو جای من باش، تا ده دفعه تو را مهلت می دهم.
امیر خندید و او را بخشید.