حکایت جالب برکت یک سکه و سرنوشت دو برادر
مال و ثروت گاهی در مقدار نیست، بلکه در برکت آن است
پدری از دنیا می رود و مال بسیاری برای دو پسرش بجا می ماند.
برادر بزرگتر همه را تصاحب کرده و دیناری به برادر کوچک نمی دهد تا آنجا که از خانه نیز بیرونش می کند.
پسر که درمانده شده شبی گریه زیادی کرده و بخواب میرود و پدرش را در خواب میبیند که به او دلداری داده و می گوید:
من سهم تو را یک سکه زر زیر فلان سنگ گذاشته ام. پسر می گوید پدر آنهمه مال که برادرم برداشت کجا و این سکه ی بی قابلیت کجا؟ پدر میگوید:
به عوض در این سکه برکت هست که در همه مال برادرت نمیباشد.
صبح پسر بیدار شده و به سراغ تعبیر خواب رفته و از قضا سکه را یافته و آن را برداشته با آن کاسه و کوزه ای خریده جلو دروازه شهر سقائی کرده و به کاروانیان آب میفروشد.
کم کم اندک سرمایه ای به هم میرساند و چون با قافله سالاران آشنا شده بود او را به سفر تجاری برده و پسر کالائی خرید و فروش می کند و سودی برده تا نوبت دیگر و نوبت دیگر تا در زُمره تجار درآمده و خود از تجار بزرگ بازار میشود.
از آن سو برادر بزرگتر روز به روز رو به تنزل رفته تا به گدائی می افتد و روزی میخواسته از راهی عبور کند، کاروان شتری را میبیند که زنجیره وار می گذشتند و هر چه معطل میشود قطار شتران به آخر نمیرسد.
چون میپرسد می گویند از آن فلان تاجر پسر فلان کس میباشد که نصف روز طول میکشد تا مال التجاره اش وارد شهر شود.
و آنگاه میفهمد که همان برادری بوده که وی دست خالی او را از خانه پدری بیرون کرده و اکنون به این درجه از ثروت رسیده است....