حکایت چهار برادر و دختر چوبی
حکایت شگفتانگیز چهار برادر، ماجرای آفرینشی است که با هنر و ایمان در هم آمیخته است.

نقل مىکنند که زمانى چهار برادر با هم به سفر رفتند. یک نجار، یک خیاط، یک جواهرساز و یک دانشمند. شب هنگام به بیشهزارى از درختان گز رسیدند و تصمیم گرفتند در همانجا اتراق کنند. اما آنان شنیده بودند که شیرى در آن حوالى زندگى مىکند. لذا تصمیم گرفتند شب را به چهار پاس تقسیم کنند و هر یک از آنان سه ساعت کشیک بدهد و دیگران بخوابند.
پاس اول بهنام نجار افتاد. او براى گذران وقت، یک تکه چوب را بهدست گرفت و آن را صاف کرد و تراشید.
پس از گذشت پاس اول، نوبت به خیاط رسید. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تندیس یک دختر را درست کرده است. خیاط این کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که این دختر نیاز به لباس دارد. از اینرو مقدارى گِل از زمین برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبى پوشاند.
آنگاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که این تندیس نیاز به زیورآلات دارد. لذا با سنگریزههایى چند، براى آن، گوشواره و گردنبند ساخت.
سرانجام دانشمند براى آخرین کشیک، پیش از طلوع آفتاب از خواب برخاست. او به تندیس چوبى با لباسهاى گلین و زیورآلات سنگى نگاه کرد و با خود گفت: ”من برخلاف همه دوستانم حرفهاى نمىدانم.“ وقت نماز صبح فرا رسیده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادهٔ خود را پهن کرد و نماز گذارد. او پس از نماز، دعا کرد و گفت:
”خدایا من نه مىتوانم نجارى کنم و نه مىتوانم خیاطى کنم و نه جواهرسازی. اما از تو مىخواهم این مجسمه چوبى را به یک دختر واقعى تبدیل کنی.
“ تندیس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به یک دختر زنده بدل گردید.
وقتى هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بیدار شدند و دیدند که تکه چوب خشک به دخترى زنده تبدیل شده است. لباس گِلىاش به جامهاى از مخمل سبز و سنگریزههاى دور گردنش به گردنبند طلا تغییر یافته بود. آن ها در مورد این دختر، با هم به نزاع پرداختند. هریک از آنان فریاد مىزد که دختر از آن اوست. کار آن ها - تقریباً - به دعوا کشید اما در نهایت تصمیم گرفتند براى حل مسئله خود نزد قاضى بروند. وقتى ماجرا را براى قاضى شرع تعریف کردند، رو به آنان کرد و گفت:
”گرچه توِ نجار، این دختر را از ساقهاى تراشیدى و توِ خیاط لباسهایش را از گل ساختى و توِ جواهرساز به سنگریزههاى بىمصرف جان دادى و زینتآلاتش را ساختى اما با اینهمه، اگر این دانشمند به درگاه آفریدگار خود دعا نمىکرد تا آن را زنده سازد، این دختر هیچگاه زنده نمىشد. از اینرو، دختر از آن دانشمند است و شما هیچ سهمى در آن ندارید.“