حکایت دو دوست: وقتی قدرت ظاهر گمراهکننده میشود
حکایتی از قناعت و پرخوری: بقا در شرایط سخت
دو دوست، عازم سفری شدند، یکى از آنها لاغر اندام و ضعیف بود و هر دو شب، یکبار غذا مى خورد، دوستش چاق و قوى هیکل بود و روزى سه بار غذا مى خورد.
وقتی از کنار شهرى رد می شدند آنها را به اتهام جاسوسى دستگیر کردند، در خانه اى زندانى کرده، و درب زندان را بستند و گِل گرفتند.
بعد از گذشت دو هفته معلوم شد که این دو مرد بى گناهند و جاسوس نیستند. در زندان را باز کردند و دیدند مرد قوى هیکل مُرده، اما مرد ضعیف زنده مانده است! مردم تعجب کردند که چرا مرد چاق مرده است؟
مرد دانا و فرزانه اى به آنها گفت : اگر فرد ضعیف مى مرد باید تعجب می کردیم، زیرا مرگ قوى به این خاطر بود که پرخوری می کرد و در مدت چهارده روز بدنش طاقت بى غذایى را نداشت و مرد، ولى مرد ضعیف غذای کمی می خورد، طبق عادت خود صبر کرد و زنده ماند.