//
کدخبر: ۴۹۵۶۷۷ //

حکایت تاجر حریص | انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی

روزی و روزگاری در شهری بازرگانی زندگی می کرد که پول و ثروت را از همه چیز بیشتر دوست می داشت.

حکایت تاجر حریص | انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی
به گزارش فرتاک نیوز،

این مرد از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»

 

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۹۵۶۷۷ //
ارسال نظر