حکایت ملکشاه سلجوقی و عابد
حکایت ملکشاه سلجوقی و عابد را با هم می خوانیم.
![حکایت ملکشاه سلجوقی و عابد](https://cdn.fartaknews.com/thumbnail/50OJfSMtnZFD/p_IUuvJQB-2mJilBKQWxvj1X0IDqLxtDyUgzRGJxjc1cGZ3vM-iFJE_oBnIHmGAlbIrI-F_GqBAJdFXUUYjjlsD0dLV3xuLqQHS3XWZxFj5ABC56oWB6IiuQH7O0mq25/%D8%AD%DA%A9%D8%A7%DB%8C%D8%AA+%D9%85%D9%84%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%87+%D8%B3%D9%84%D8%AC%D9%88%D9%82%DB%8C+%D9%88+%D8%B9%D8%A7%D8%A8%D8%AF.jpg)
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشهنشین و عزلتگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی.
شاه با تحیر پرسید: او کیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
بیشتر بخوانید:
برای ورود به کانال تلگرام فرتاک نیوز کلیک کنید.