//
کدخبر: ۱۱۷۱۵۷ //

روز خبرنگار؛ رقص تیترهای شکلاتی در جاده‌های روزنامه‌ای

از لابه‌لای محرومیت‌های روزنامه‌ای، مهاجرت‌ها و محدودیت‌های قلمی؛ دوستت دارم روزنامه

روز خبرنگار؛ رقص تیترهای شکلاتی در جاده‌های روزنامه‌ای

شوهرخاله، یک شورلت سبزرنگ داشت که صبح به صبح، بچه‌های روستا را سوارش می‌کرد و می‌رساندشان مدرسه. پیش از این که از شهر برگردد سری به دکه‌های روزنامه‌فروشی می‌زد و جاده‌های منتهی به روستا می‌توانستند انبوهی از تیترهای  دوم خردادی را که از پشت شیشه جلوی ماشین پیدا بودند، بخوانند.

تیترها، عبای شکلاتی، تحلیل‌هایی که چیزی از آن‌ها نمی‌فهمیدی، رنگ‌ها، جاده و شاید زندگی عاشقانه و ساده خاله و شوهرش به دور از شهر، و آن دوتایی روزنامه خواندن‌هایشان، اولین جرقه‌های آشنایی یک بچه مدرسه‌ای با روزنامه بود.

آن وقت‌ها انگار یک زندگی جدید برای مردم ایران شروع شده بود؛ انگار همه عینکی بودند و حالا عینک‌ها را برداشته بودند. پیشتر، یک پرده ضخیم مابین مردم و مسئولان نصب شده بود؛ صف‌های طولانی، روزمره بودند و گرانی‌های یکهویی، امری پذیرفته شده؛ یک سالی هم دفتر مشق کمیاب شده بود و بچه مدرسه‌ای‌ها به توصیه والدین، با پاک کن دفترهای سال قبل را برای سال جدید، آماده می‌کردند.

حالا همه چیز فرق کرده بود علی‌الخصوص در خانواده‌هایی که جوان دانشگاهی داشتند؛ پرده را یک نفر روحانی با عبای شکلاتی(اندکی) کنار زده بود. آدم‌ها جمع می‌شدند دور دکه‌هایی که پر از روزنامه بود و تند تند تیترها را می‌خواندند؛ کار و بار دکه دارها خوب گرفته بود و مثل حالا فقط سیگار و چیپس و آب معدنی نمی‌فروختند؛ جامعه، توس، نشاط، عصر آزادگان؛ سلام، خرداد و... اسم‌هایی بودند که می‌آمدند و می‌رفتند(گاهی جدید؛ گاه به جای توقیف شده‌های قبلی) و ستون‌های ثابت طنزپردازها، اجتماعی نویس‌ها، تحلیلگران مسائل سیاسی، کارتونیست‌ها و... خواننده‌های ثابت پیداکرده بود و نویسنده هم می‌رفت که سلبریتی جامعه‌اش شود و روزنامه و روزنامه‌نگاری همین طور جذاب‌تر می‌شد. اما همین طور که بر جذابیتش افزوده می‌شد، تعداد توقیف‌ها هم زیادتر می‌شد تا در اواخر دور اول ریاست جمهوری مردی که دانشجوها دوستش داشتند، فله‌ای توقیف شوند و دکه‌ها از رونق بیافتند.

دادگاه روزنامه‌ها

خیلی‌ها هنوز امیدوار بودند؛ دور دوم ریاست جمهوری (سیدِ خندان و نورانی مردم)، همزمان می‌شد با مجلسی همسو و امید به وضع «قانونی» که دیگر یک قاضی جوان نتواند همین طور فله‌ای و از روی غرض ورزی، مجلات و روزنامه‌های جناح مقابلش را با همه کارکنان و دفتر و دستکش به تعطیلی بکشاند. روزها می‌گذشت، دور دوم هم داشت تمام می‌شد و اتفاق خاصی رخ نداده بود؛ هنوز یکسری روزنامه بودند که شوهرخاله بخواند اما محدودیت‌هایی که مربوط به قلم و نویسنده و روزنامه بشود، مدام بیشتر و بیشتر می‌شد.

مرد کاپشن‌پوش

اینجا تهران است؛ دیگر بچه مدرسه‌ای نیستید؛ شوهرخاله، دیگر زنده نیست؛ از صف‌های طولانی رای هم خبری نیست؛ مردی کاپشن‌پوش رئیس جمهور شده و شما مقابل تابلوی آبی رنگ اولین دانشگاه علوم ارتباطات ایران، ایستاده‌اید. می‌گفتند که این دانشکده، بهترین اساتید روزنامه‌نگاری را دارد اما شما اثری از آن‌ها نمی‌بینید؛ یا اخراج و تعدیل شده‌اند یا آن قدر واحد اندک به آن‌ها درس دادند که بعید است بتوانید رویتشان کنید؛ یک عده هم بیمار شدند؛ آلزایمر گرفتند و در اوج دوران آموزششان با دنیایی از فراموشی شما و دانشکده را ترک کردند.

خبر بدنویس‌های حرفه‌ای

از تمام بچه‌های ارتباطات، انگشت شمار بودند آن‌هایی که بعدا روزنامه‌نگار شدند و البته حق داشتند؛ شاید نخواستند سال‌ها بدون حقوق کارکنند؛ دل‌شان می‌خواسته مثل بقیه آدم‌ها بیمه شوند، امنیت شغلی و حقوق ثابت داشته باشند؛ دوست نداشتند اخراج شوند یا خدای ناکرده به زندان بروند؛ دوست داشتند حقوق خوب بگیرند و کلی مزایا و بنابراین خیلی آرام و بی‌سر و صدا رفتند در رسانه‌های همان جناحی که فله‌ای توقیف می‌کرد، مشغول به کار شدند.

اصلاً آن‌هایی که روزنامه‌نگار نشدند، شاید سطح تحملشان پایین بوده و نتوانستند درد  و غم و غصه مردان و زنان و کودکان و بیماران و معلولان و معلمان و پرستاران و کارتن خواب‌ها و گورخواب‌ها و توالت خواب‌ها و معتادها و تن‌فروش‌ها و کلیه فروش‌ها را تحمل کنند؛ و نخواستند سال به سال ببینند سن همه‌ی این بدبختی‌ها پایین‌تر می‌رود. آن‌ها در یک پیش‌بینی کاملاً درست، حدس زده‌اند که در سال‌های پیش‌رو به «خبر بدنویس‌های حرفه‌ای» تبدیل خواهند شد.

آن‌هایی که روزنامه‌نگار نشدند نخواستند آدم‌های حرفه‌ای زندگی‌شان را با هزار مشقت و سختی از لابه‌لای محرومیت‌های روزنامه‌ای، مهاجرت‌ها و محدودیت‌های قلمی پیدا کنند.

اخراج و تحقیر و توهین و بند، زیاد می‌شود؛ دکه‌های روزنامه هنوز سوت و کورند، سرها توی گوشی‌های اندروید(هوشمند)، منتظر لودشدن فیلم‌های تجمعات اعتراضی مردم در شهرهای مختلفند؛ همه چیز گران شده و رئیس جمهوری با عمامه و محاسن مرتب سفید، وظیفه رسانه‌ها را از پشت صفحه صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، به آن‌ها خاطرنشان می‌کند که همان نشاط آفرینی در جامعه و امیدبخشی به مردم است. مردمی که حالا رنگ‌ها از یادشان رفته، در صفوف رای، عمامه را سیاه دیده بودند و عبا را شکلاتی.

آن‌هایی که روزنامه‌نگار نشدند، شاید نخواستند از حس عاشقانه نوشتن‌شان سوءاستفاده شود و «لو» بروند که؛ او تحت هر شرایطی می‌نویسد؛ بدون قدردانی؛ بدون حقوق؛ حتی با منت؛ حتی با تحقیر؛ او می‌نویسد حتی با اخراج.

بنشینید وسط تحریریه و زار زار گریه کنید

و چه کسی می‌تواند حال خبرنگاری را درک کند وقتی مطلبی را که با تمام جان نوشته، قلع و قمع می‌کنند یا اجازه انتشارش را بنا به هزار و یک مصلحت نمی‌دهند؛

 آن وقت ممکن است مثل کودکی که دست و پا و سر عروسکش را کنده‌اند؛ بنشینید وسط تحریریه و زار زار، گریه کنید و چند دقیقه بعد اشک‌هایتان را پاک کنید و به بچه‌هایی که سال اول دانشگاهی‌اند که شما رفتید و برای کارآموزی آمده‌اند، بگویید: واقعیت اصیل این است که هیچگاه، هیچ محدودیتی برای قلم نیست و نخواهد بود و این یک اصل پرمحتواست که تنها انسان‌هایی با روح بزرگ آن را درک می‌کنند.

حیات نوشتن

این روزها حتی خود روزنامه‌نگارها هم دیگر روزنامه نمی‌خوانند و همه، این آیه مایوس کننده را تکرار می‌کنند که به زودی بساط روزنامه برچیده خواهد شد؛ شما اما به حیات نوشتن امیدوارید و صبرتان را زیاد کرده این حرفه؛ تصمیم می‌گیرید سری به همه دکه‌های شهر بزنید و با تلنباری از روزنامه‌هایی که شاید هنوز بوی کوچکی از دوم خرداد می‌دهند سوار یک شورلت سبز رنگ بشوید و برانید در جاده‌ای که پُر است از تیترهای شکلاتی، تحلیل‌هایی که چیزی از آن‌ها نمی‌فهمید، رنگ‌ها، عاشقانه و ساده؛ دور از شهر؛ در آن جاده، باز یک بچه مدرسه‌ای می‌شوید که اولین‌بار است با روزنامه آشنا شده.

 

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۱۱۷۱۵۷ //
ارسال نظر