//
کدخبر: ۴۳۷۲۷۲ //
حکایت

حکایت شیرین و خواندنی پهلوان پنبه!

در این حکایت با ماجرای جالب پهلوان شدن پسری تنبل همراه ما باشید.

حکایت شیرین و خواندنی پهلوان پنبه!
به گزارش فرتاک نیوز،

در این مطلب با یک حکایت جذاب کودکانه همراه ما باشید.

حکایت پهلوان پنبه

یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که از دار دنیا فقط یک پسر داشت. اسم این پسر حسنی بود، پیرزن پسر خود را خیلی دوست داشت، اما افسوس که حسنی تنبل و بی عار و پر خور و بیکار بود! حسنی آنقدر خورده بود که مثل یک غول شده بود، به خاطر همین هم «پهلوان پنبه» صداش می کردند.

پهلوان پنبه صبح تا شب می خورد و می خوابید، دست به سیاه و سفید هم نمی زد. پیرزن هر چه نصیحتش می کرد فایده نداشت که نداشت، بالاخره پیرزن از تنبلی و پرخوری حسنی جانش به لب آمد. یک روز که حسنی از خانه بیرون رفت، پیرزن در را بست و دیگر به خانه راهش نداد.

حسنی گریه و زاری و التماس کرد، ولی پیرزن در را باز نکرد که نکرد. حسنی مجبور شد سر خود را پایین بیندازد و راه بیفتد و برود. رفت و رفت تا به یک درخت رسید زیر درخت نشست از زور خستگی، چشم های خود را بست و خوابید، توی خواب یک سفره پر از غذا را دید.

حسنی خواب بود که چند تا پشه، نیشش زدند. حسنی از خواب پرید، هوا گرم بود و پشه ها هم ول کن نبودند. وزوزکنان از این طرف به آن طرف می پریدند، روی سر و صورت حسنی می نشستند و او را می گزیدند. بالاخره حسنی عصبانی شد و با یک ضربه جانانه، چند تا از آنها را پخش زمین کرد.

آن وقت به پشه ها که بعضی کشته و بعضی نیمه جان روی زمین ولو شده بودند نگاه کرد، بعد با خوشحالی از جا پرید و با خودش گفت: «عجب! پس من این قدر قوی بودم و نمی دانستم ببین چه کار کردم! یک مشت زدم و چند تایشان را کشتم! عجب زور و بازویی دارم من! بیخود نیست که به من می گویند پهلوان!» در حالی که هی زیر لب می گفت: «با یک مشتم، چند تا را کشتم، دراز کشید و خوابش برد.»

دست بر قضا حاکم و سربازهای او که از آنجا می گذشتند او را دیدند. حاکم با تعجب به هیکل بزرگ حسنی نگاه کرد و گفت: «این دیگر کیست؟ غول است یا آدمیزاد؟» بعد به سربازهای خود دستور داد که بروند سراغ حسنی و بیدارش کنند. سربازان حاکم با ترس و لرز جلو رفتند و حسنی را بیدار کردند.

حسنی تا چشمش به آنها افتاد، گفت: «با یک مشتم چند تا را کشتم!» سربازها حسنی را پیش حاکم بردند، حاکم پرسید: تو کی هستی؟ دیو یا آدمیزاد؟ حسنی جواب داد: «من حسنی ام خیلی هم گرسنه ام!» حاکم گفت: «برای او غذا بیاورید.» سربازها گوشت گوساله را کباب کردند و به حسنی دادند. حسنی توی یک چشم به هم زدن کباب ها را خورد. حاکم و سربازهای او نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورند.

حسنی خمیازه ای کشید و گفت: «خسته ام، می خواهم بخوابم.» بعد همان جا دراز کشید و خوابید. حاکم با خودش گفت: «این همان کسی است که دنبالش می گشتم.» بعد حسنی را بیدار کرد و گفت: «آهای پهلوان! اگر دلت می خواهد برای خواب یک جای گرم و نرم، برای خوردن یک عالمه غذای خوشمزه گیرت بیاید، بیا به قصر من آنجا هر چیزی که لازم داشته باشی، برایت حاضر و آماده می شود.»

حسنی قبول کرد، بعد همگی به طرف قصر راه افتادند. همین طور که می رفتند، حاکم رو به حسنی کرد و گفت: «پهلوان، واقعاً که عجب زور بازویی داری! تا حالا کسی را ندیده ام که بتواند با یک مشت چند نفر را بکشد!» حسنی با تعجب حاکم را نگاه می کرد و چیزی نگفت، یعنی کشتن چند تا پشه این قدر مهم بود؟!

خلاصه، رفتند و رفتند تا به قصر رسیدند حاکم دستور داد حسنی را ببرند به حمام و لباس های نو تن او کنند. بعد هم او را فرمانده سپاه خود کرد. از آن روز به بعد، حسنی توی قصر ماند. مدتی گذشت و حسنی به خوبی و خوشی در قصر زندگی می کرد. هر وقت دلش می خواست می خورد و هروقت دلش می خواست، می خوابید.

تا اینکه یک روز به حاکم خبر دادند: «چه نشسته ای که حاکم کشور همسایه با لشکر و بزرگش به ما حمله کرده است.» حاکم گفت: «نترسید تا وقتی پهلوان حسنی را داریم از هیچ چیز نترسید.» بعد دستور داد حسنی را خبر کنند که بیاید و به او گفت: «هر چه سریع تر سربازان را برای نبرد آماده کن.»

حسنی که تا به حال با هیچ کس نجنگیده بود و زره و کلاه و شمشیر ندیده بود تا اسم جنگ را شنید، رنگ از روی او پرید. حسنی زد تا فرار کند و خودش را به ده پیش ننه اش برساند. حاکم و اطرافیان او فکر کردند پهلوان حسنی می خواهد هر چه زودتر یک تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سیاه کند به خاطر همین زود دویدند و جلویش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنا خواستند که دست نگه دارد.

حاکم گفت: «آخر پهلوان این طور بدون زره و سلاح که نمی شود، کشته می شوی. سرت را به باد می دهی!» به دستور حاکم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند: «هر اسبی را که می خواهی انتخاب کن.» حسنی به اسب ها نگاه کرد، چشمش به یک اسب لاغر و مردنی افتاد خوشحال شد و با خودش گفت: «این اسب خیلی خوب است از لاغری مثل چوب است باید سوارش بشوم و محکم افسار آن را نگه دارم تا نتواند راه برود.»

بعد به اسب اشاره کرد و گفت: «من این را می خواهم.» همه یک صدا فریاد کشیدند: «آفرین پهلوان! واقعاً اسب خوبی انتخاب کردی فقط تو می توانی سوار این اسب شوی این بهترین اسب دنیا است. حتی باد هم به گرد پاهای او نمی رسد.» حسنی تا این را شنید رنگ از روی او پرید و با خودش گفت: «ای خداجان چه غلطی کردم!» اما یکهو فکری به خاطر او رسید و برای اینکه از روی اسب نیفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند.

با این حرف دوباره صدای سربازان و اطرافیان حاکم به هوا بلند شد: «چه شجاعتی! چه سر نترسی دارد! می خواهد تا جان در بدن دارد، بجنگد.» ولوله ای در میان سربازان افتاد که نگو و نپرس همه از حسنی تقلید کردند و دست و پایشان شروع کرد به لرزیدن.

حسنی سوار بر اسب، بیرون آمد و جلوی سپاهیان خود ایستاد. تا اسب از اصطبل بیرون آمد روی دو پای خود بلند شد و شیهه ای کشید. دور خودش چرخید و یک دفعه مثل اینکه بال درآورده باشد از جا پرید و مثل برق به طرف دشمن دوید. رنگ از روی حسنی بخت برگشته پرید و قلب او شروع کرد به تالاپ تالاپ صدا کردن.

سربازها که خیال می کردند حسنی حمله را شروع کرده معطلش نکردند، شمشیرهای خود را بیرون کشیدند و به دنبال فرمانده خود، چهار نعل تاختند. افسار اسب از دست حسنی ول شده بود بالا و پایین می پرید و توی این فکر بود که یک جوری خودش را از این وضع نجات بدهد.

ناگهان چشمش به درخت تنومندی افتاد که آن نزدیکی ها بود اسب با سرعت به طرف درخت می رفت وقتی اسب به درخت رسید، حسنی دست خود را دراز کرد و یکی از شاخه های درخت را گرفت تا حیوان دیگر نتواند حرکت کند، اما از بخت بد چوب درخت را موریانه خورده بود و درخت به موئی بند بود تا حسنی شاخه را گرفت درخت از جا کنده شد و دور سر او شروع به چرخیدن کرد!

سربازهای دشمن که از پهلوانی های حسنی، تعریف ها شنیده بودند، تا دیدند حسنی درخت به دست تک و تنها به طرف آنها می آید ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسنی هم به دنبال آنها بودند. سربازهای دشمن که دیدند حسنی ول کن نیست همگی تسلیم شدند و به پای او افتادند.

این جوری بود که دشمن شکست سختی خورد. وقتی مردم این خبر را شنیدند، خیلی خوشحال شدند و به پیشواز پهلوان حسنی رفتند و او را با احترام وارد شهر کردند، حاکم هم از شادی روی پای خود بند نبود، دستور داد که شهر را آذین بندی کنند و هفت شب و هفت روز جشن و شادی کنند.

حسنی که خوب می دانست تمام چیزهایی که پیش آمده از روی اتفاق بود، تصمیم گرفت دست از تنبلی بردارد و زندگی تازه ای را شروع کند. این بود که با خوشحالی پیش مادر خود برگشت و قول داد که کار کند و زحمت بکشد تا واقعاً یک پهلوان شجاع بشود.

 

برای ورود به کانال تلگرام فرتاک نیوز کلیک کنید.
آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۳۷۲۷۲ //
ارسال نظر