//
کدخبر: ۶۵۴۲۷ //

من؛ افسانه‌ها را باور ندارم!

سپیده ثابتیان

من؛ افسانه‌ها را باور ندارم!

من

افسانه‌ها را باور ندارم!

مردها، هم گریه می‌کنند

پدرم می‌گفت:

مردها

تا وقتی دور هستند

شبیه مردند

نزدیک‌تر که شوی همگی

درگیر کشتن زنی در درونشان هستند

و زن‌ها آبستن اشک‌های بسیارند

مادرش

 وقت زاییدنش

خواهرش

وقت زاده شدن

همسرش

هنگام دیدن زن دیگری در، درونش

و دخترش همزاد گریه شد

حالا هر چقدر نزدیک‌تر می‌شوم

مردهای دور و برم ضجه می‌زنند

با بند ناف‌های پاره نشده و

جسدهای فراوان اطرافشان

در تلاش برای کشتن

زن‌های درونشان

به خودکشی می‌رسند

من

اشک مردی را پاک کردم

که یاد نگرفته بود، گریه کند

شاید

زنانگیه وجودش با مردانگیم آرام گیرد!

نه

افسانه‌ها را باور ندارم.

سپیده ثابتیان

 

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۶۵۴۲۷ //
ارسال نظر