از یادآوری آن لحظات تلخ هنوز هم وحشت دارم. انگار زمان هم ایستاده بود و ما نگران به این سو و آن سو می دویدیم بعدازظهر سی ام شهریور بود که داماد سابقم تلفنی با من تماس گرفت و از گم شدن نوه کوچکم خبر داد با شنیدن این جمله دنیا روی سرم خراب شد سراسیمه به همراه دخترم از خانه بیرون رفتیم اما نمی دانستیم که ماجرای وحشتناکی در پی این تماس ناگهانی نهفته است و ...