حکایت ملانصرالدین | ملا نصرالدین و لحافی که دردسر آفرید!
حکایت دعوا سر لحاف ملا بود: فصل زمستان بود . ملّا نصرالدین توی اتاق خانه اش خوابیده بود و از سرما لحاف را تا زیر گلویش کشیده بود و داشت خوابش می برد.
فصل زمستان بود. ملّا نصرالدین توی اتاق خانه اش خوابیده بود و از سرما لحاف را تا زیر گلویش کشیده بود و داشت خوابش می برد.
ناگهان صدای داد و فریاد همسایه از کوچه شنیده شد. ملّا به سر و صدا اعتنایی نکرد اما زن ملّا گفت: برو ببین چه خبر است.
ملّا گفت: به ما چه مربوط است.
زن گفت: یعنی چه؟ همسایه از قوم و خویش نزدیک تر است. بلند شو و برو ببین چه خبر است؟
ملّا به کوچه رفت. داد و قال مردم به خاطر دزد بود.
اما صاحب خانه بیدار شده بود و دزد نتوانسته بود چیزی ببرد.
دزد فرار کرده بود و در تاریکی شب در گوشه ای پنهان شده بود تا دستگیر نشود همسایه ها یکی پس از دیگری به خانه رفتند چشم دزد به ملّا و لحافش افتاد.
با خود گفت؛ کاچی بهتر از هیچی. به طرف ملّا دوید و لحاف را از سر و کول ملّا ربود و فرار کرد. ملّا به خودش آمد.
دزد لحاف را برده بود.
ملّا به خانه برگشت زنش گفت: چه خبر بود؟ دعوا سر چی بود؟
ملّا گفت، (دعواها سرلحاف من بود) از آن به بعد کسی که در دعوایی دخالتی نداشته اما زیانی از آن ببرد می گوید: دعوا سر لحاف ملا بود.
دعوا سر لحاف ملا بود یعنی چی؟
یعنی در بحثی که به او مربوط نمیشد، شرکت کرد و دچار ضرر و زیان شد.
معمولا این ضرب المثل را در جایی به کار می برند که شخص زیان دیده، خود را مستحق ضرری که بر او وارد شده نمی بیند.