//
کدخبر: ۴۳۳۸۶۵ //

دختر سفید بخت و بدبخت؛ حکایتی از زندگی یک دختر غمگین

یکى بود یکى نبود بئزه (بهتر از) خداى خودومن هیشکس نبود، هر کى بندهٔ خدان بگه یا خدا.

دختر سفید بخت و بدبخت؛ حکایتی از زندگی یک دختر غمگین
به گزارش فرتاک نیوز،

در روزگار قدیم زن و شوهرى با یک دختر عزیز نازى و یکدانه زندگى مى‌کردند. دختر که گلچهره نام داشت کم‌کم درشت شد و او را به کتوخونه (مکتب‌خانه) بردند. دختر پیش آباجى ( مکتب‌دار زن) درس و قرآن یاد مى‌گرفت. آباجى کتابى داشت که پیش آمد حال همه را در آن نشان مى‌داد.

روزى نشست و به پیشانى‌نوشت شاگردهاش که همه دختر بودند سیل (سیر و تماشا) کرد دید همه خوش‌بختند غیر از همین دختر عزیز نازى و یکدانه که باید رنج فراوان بکشد. روزهاى بعد که دختران به کتوخونه مى‌رفتند و سلام مى‌کردند آباجى به یکایک آنها جواب مى‌داد: ‘علیک‌ السلام اى سبزبخت’ گلچهره که به کتوخونه مى‌رفت و سلام مى‌کرد آباجى جوابش مى‌داد: ‘علیک السلام اى بدبخت’ گلچهره از این جواب خیلى درهم مى‌شد ولى چیزى نمى‌گفت حتى توى خانه هم به پدر و مادرش قضیه را نمى‌گفت و روزبه‌روز مثل گل پژمرده مى‌شد.

ننه‌اش که مدتى بود او را افسرده مى‌دید یک روز از او پرسید: ‘ننه جون! چتن (چه‌ات هست)؟’ سى چه افسرده‌ای؟’ و دختر جوابى نداد ولى پافشارى ننه‌اش او را مجبور کرد که قضیهٔ جواب سلام آباجى را بیان کند. روز بعد ننهٔ گلچهره به کتوخونه پیش آباجى رفت و علت اینکه به دخترش مى‌گفت علیه السلام اى بدبخت را از آباجى پرسید. آباجى گفت: ‘کتابى دارم که سرنوشت همه در آن نوشته شده است.

چند روز پیش نشستم و به سرنوشت یکایک دخترها سیل کردم تا همه خوش‌بختند غیر از دختر شما.’ ننهٔ گلچهره پرسید: ‘سرنوشت دخترم چه جور بود؟’ و آباجى گفت: ‘دخترت که به چهارده سالگى رسید و مثل ماه شب چهارده شد شترى از آسمون بال‌زون تو دروازدهٔ شما مى‌نشینه و تخت مى‌کنه سى (برای) خودش مى‌خوابه، اى (اگر) تموم مردم ساوارش (سوار) بشن از جاش تکون نمى‌خوره تا نه اینکه دختر شما ساوارش کنین و اون را ورمى‌داره و بال‌زنون با خوش مى‌بره. حالا کجا مى‌بره خدا مى‌دونه و آیندهٔ دخترت.’ ننه گلچهره که خیلى از این سرنوشت ناراحت شده بود پا شد و به خانه‌اش رفت و قضیه سى شوهرش نقل کرد و همگى به گریه افتیدند (افتادند).

سال‌ها گذشت تا گلچهره به چهارده سالگى رسید و همان‌جور که آباجى گفته بود شترى بال‌زنان از اسمان به زیر آمد و وارد دروازهٔ خانه گلچهره شد و تخت کرد خوابید. پدر و مادر گلچهره که مى‌دانستند چه خبر است راه عبور آن دروازه را مى‌بستند و دروازهٔ دیگرى مى‌ساختند ولى شتر برمى‌خاست و مى‌رفت توى دروازهٔ جدید جل و پوست مى‌انداخت یعنى مى‌خوابید. هر کس و هر دخترى بر او سوار مى کردند از جابش تکان نمى‌خورد. مدتى گذشت دیدند نه خیر نمى‌توانند سرنوشت دختر را تغییر بدهند ناچار گریه و زارى‌کنان دختر خود را با یک دختر دیگر به‌نام ‘عشرت’ براى هم مونسى او با مقدارى آب و خوراکى بر شتر سوار کردند.

شتر برخاست و گلچهره و عشرت را با خود به هوا برد بال‌زنان رفت و رفت تا از نظرها پنهان شد. شتر مى‌رفت تا در بیابان به قصرى نزدیک شد و به زمین فرو آمد و گلچهره و عشرت پیاده شدند و شتر پروازکنان راه خود را پیش گرفت و رفت و آن دو در بیابان تنها ماندند چاره‌اى ندیدند جز اینکه به قصر بروند. ترسان و لرزان وارد قصر شدند. قصرى دیدند جوانى خوابیده که مرده و چهل کارد و چهل خنجر در شکمش فرو رفته و دو سنگ نوشته یکى به فارسى و دیگرى به عربى در کنارش هشته (گذاشته).

عشرت که سوادى نداشت ولى گلچهره که باسواد بود شروع کرد به خواندن سنگ نوشتهٔ فارسى تا نوشته شده بود: ‘نجات‌دهندهٔ این جوان دخترى است چهارده ساله به‌نام گلچهره، او باید تا چهل شبانه‌روز خواب را بر خود حرام کند و خوراک خود را در پوست گردو و آب خود را در پوست تخم‌مرغ بخورد و روزى یک‌بار آن سنگ‌نوشتهٔ عربى را که دعاست بخواند و یک کارد و یک خنجر را از شکمش بیرون بکشد و بعد از چهل شبانه‌روز – روز چهلم – جوان عطسه‌اى مى‌کند از جا بلند مى‌شود و با گلچهره عروسى خواهد کرد.’

گلچهره این سنگ‌نوشته را بلند مى‌خواند و عشرت بى‌سواد هم که گوش مى‌کرد از قضیه باخبر شد. گلچهره توى فکر رفت ولى عشرت به او دلدارى داد که فکر کردن نداره از همین الان دست به‌کار شود. گلچهره هم طبق دستور سنگ‌نوشته عمل کرد و خواب را بر خود حرام کرد وخوراک خود را توى پوست گردو و آب‌را در پوست تخم‌مرغ خورد و روزى یک‌بار از صبح که شروع مى‌کرد که تا صبح روز بعد که تمام مى‌شد یک‌بار سنگ‌نوشتهٔ عربى را که دعا بود مى‌خواند و یک کارد و یک خنجر از بدن مرده بیرون مى‌کشید و این کار شبانه‌روزى او بود و عشرت هم کنیز او شده بود و برایش آب و خوراک تهیه مى‌کرد خودش مى‌خورد و توى پوست گردو و تخم‌مرغ هم به او مى‌داد.

چهل شبانه‌روز گلچهره کارش خواندن دعا و بیرون کشیدن کارد و خنجر بود. روز چهلم دعا که تمام شد هنوز آخرین کارد و خنجر از شکم جوان بیرون نیاورده بود که بى‌خوابى چهل شبانه‌روز بر او غلبه کرد و چنان به خواب فرو رفت که انگار مرده است. عشرت بدجنس و بى‌سواد هم که فرصت را غنیمت دانست گلچهره را به آن طرف‌تر حرکت داد و خودش نشست کنار جوان و چون گلچهره آخرین دعا را هم خوانده بود، عشرت دست کرد کارد و خنجر را از شکم جوان بیرون کشید. جوان بخچه‌اى (عطسه) کرد و از جایش پا شد.

دختر سلام کرد و جوان جواب داد و گفت: ‘تو کى هستى که مرا نجات دادی؟’ عشرت نام خود را عوض کرد و گفت: ‘نامم گلچهره و چهارده سال دارم و چهل شبانه‌روزن که خو (خواب) بر خودم حروم کرده‌ام و این دعا را مى‌خواندم و کارد و خنجرها را از شکمت درمى‌آورم.’ جوان که چشمش به گلچهرهٔ به خواب رفته افتید پرسید: ‘این کیه؟’ عشرت دروغگو گفت: ‘کنیزمه اسمش هم عشرته. من خواب و آرومى نداشتم ولى او مى‌خورد و مى‌خوابید حالا هم سفت و سخت گرفته خوابیده اصلاً دلش به‌حال جوونى مثل شما نمى‌سوزه.’ جوان کهزاد نام داشت چون توى کوه‌ها به‌دنیا آمده بود، با اینکه دختر خواب رفته را زیبا مى‌دید ولى مجبور بود با عشرت که خود را گلچهره و نجات‌دهندهٔ او جا زده بود عروسى کند.

تا گلچهرۀ بیچاره به‌خواب بود آن دو به شهر رفتند و پیش شیخ. عشرت تقلب‌کار را عقد کرد و وسایل لازم خریدند و به قصر برگشتند و در اطاقى که پر از اثاثیه بود زندگى کردند. گلچهره بیچاره از شدت بى‌خوابى در چهل شبانه‌روز، یک شبانه‌روز تمام در خواب بود. در این مدت بیست و چهار ساعت آن دو عروس و داماد شدند. بعد از این مدت گلچهره از خواب بیدار شد و برخاست تا کارد و خنجر باقیمانده را بیرون بکشد ولى جوان را زنده و در کنار عشرت دید، فهمید چه خبر است و چه اتفاقى افتاده اما چیزى نگفت. خلاصه کهزاد و عشرت زن و شوهر بودند و گلچهره هم کنیز آنها و از این قضیه هیچ چیزى به کهزاد یا عشرت رو آورد نمى‌کرد و به یاد حرف آباجى مى‌افتید که مى‌گفت: ‘علیک السلام اى بدبخت.’ کهزاد کارش تجارت بود و به شهرها سفر مى‌کرد.

عشرت که خود را گلچهره معرفى کرده و زن آن جوان شده بود آبستن شد و زائید و پسرى مثل خودش زشت‌رو آورد. کهزاد مى‌خواست براى زن و بچه‌اش وسایل لازم رخت و گهواره و غیره بیاورد خواست به شهر برود و در موقع رفتن از گلچهره پرسید: ‘تو چیزى نمى‌خواى سیت بیارم (بیاورم)؟’ گلچهره گفت: ‘فقط یه عروسک سنگ‌صبور سیم بیاراى یادت رفت این برت کوه و اون برت هم کوه.’ مقصودش این بود که کوه اطرافش باشد تا برگردد و عروسک سنگ صبور برایش بیاورد.

کهزاد به شهر رفت و همه چیز خرید و برگشت و یادش رفت عروسک بخرد. میان راه بین سه کوه که جلو و دو طرفش بود قرار گرفت و به یاد عروسک افتید و برگشت که عروسک بخرد، پرسان‌پرسان دکان عروسک سنگ صبور فروش را پیدا کرد و عروسکى خرید ولى عروسک فروش قدغن او کرد که: این عروسک براى کسى است که قصد خودکشى دارد، پشت در مواظبش باش و راهنمائى‌اش کرد.

کهزاد عروسک را گرفت و به قصر برگشت و به گلچهره داد. شب شد و کهزاد به دستور عروسک فروش پشت در اطاق گلچهره ایستاد و به درد دلش گوش مى‌داد و مواظب او بود. دید که گلچهره از رختخواب بلند شد و به خیال اینکه کهزاد وعشرت در اطاق‌شان خوابند عروسک سنگ صبور ار پیش روى خود هشت و با چشم اشکبار شروع کرد به درد دل کردن با عروسک و میان درد دل‌هایش مى‌گفت: ‘عروسک سنگ صبور! تو صبور؟ یا مو (من) صبور؟’ و ازاول زندگیش و رفتن به کتوخونه و حرف آباجى تا بیخوابى کشیدن و کارد و خنجر از شکم کهزاد با خواندن دعا بیرون کشیدن و به خواب رفتن و اینکه کنیزش عشرت به‌جاى او نشسته همه را تمامى نقل کرد و هى مى‌گفت: عروسک سنگ صبور! تو صبور یا مو صبور؟’ کهزاد پى به حقیقت برد که زن او و نجات‌دهندهٔ اصلى او کنیز اوست که همین گلچهره باشد.

در این موقع گلچهره که از شدت غم و غصه با عروسک صحبت مى‌کرد گفت: ‘عروسک سنگ صبور! تو صبور یا مو صبور؟ تو مى‌ترکى یا مو برتکم که عروسک صداى قایمى داد و ترکید و از شکمش خنجرى به هوا پرید گلچهره خنجر را برداشت تا به شکم خود فرو کند که کهزاد پرید توى اطاق و خنجر را از دست گلچهره گرفت و او را در بغل گرفت و نگذاشت خودش را بکشد. فردایش کهزاد عشرت و بچه‌اش را به اسب بست و روانهٔ کهسار کرد و گلچهره را به عقد خود درآورد و تا آخر عمر به زندگى خوشى پرداختند. قصهٔ ما خوش خوشى دستهٔ گل رو هم پاشی. الهى همچى که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مرادتان برسید.

– دختر کج بخت
– عروسک سنگ صبور – جلد سوم قصه‌هاى ایرانى – ص ۲۱۳
– گردآورى و تألیف: سید ابوالقاسم انجوى شیرازی
– انتشارات امیرکبیر – چاپ اول ۱۳۵۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد پنجم (د)، على اشرف درویشیان، رضا خندان (مهابادی)).
 
آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۳۳۸۶۵ //
ارسال نظر
 
  • غزل

    بهترین و بزرگترین آرزوی هر دختری خوشبخت شدنش
    حتی از تحصیلات و بهترین شغل و پول هم مهمتررررره