//
کدخبر: ۴۷۱۵۱۵ //

حکایتی درخصوص قناعت| شبلی و کودکی که سگ شد

شبلی در مسجد چه صحنه‌ای دید که او را به گریه انداخت؟ حکایتی تکان‌دهنده از تاثیر طمع بر انسان.

حکایتی درخصوص قناعت| شبلی و کودکی که سگ شد

شبلی عارف معروف به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس می‌خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود.

دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند، یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک، پسر فقیر از او حلوا می‌خواست.
آن کودک می‌گفت: اگر خواهی که پاره‌ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بدو می‌داد.

باز دیگر باره بانگ می‌کرد و پاره‌ای دیگر می‌گرفت.

همچنین بانگ می‌کرد و حلوا می‌گرفت.
شبلی در آنان می‌نگریست و می‌گریست.
کسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شده‌ای؟
شبلی گفت: نگاه کنید که طمع‌کاری به مردم چه رسانَد؟ اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می‌کرد و طمع از حلوای او برمی‌داشت، سگ همچون خویشتنی نمی‌شد.

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۷۱۵۱۵ //
ارسال نظر