//
کدخبر: ۲۸۴۸۰ //

ماجرای مرد اردبیلی که با عکسش مشهور شد

بعد از انتشار گسترده این عکس، یکی از شهروندان اردبیلی متنی در فیس بوک منتشر می کند که این مرد، میرزا آقا نام دارد.

ماجرای مرد اردبیلی که با عکسش مشهور شد

به گزارش فرتاک نیوز، گفت و گویی با مرد میانسال اردبیلی خواهیم داشت که تصویر حضور پراحساسش در جمع حامیان روحانی و صحبت هایش، او را به یک چهره محبوب در شبکه های اجتماعی تبدیل کرد است.

میرزا آقا

«میرزا آقا» این روزها به یک ستاره در شبکه های اجتماعی تبدیل شده است. همان مردی که هفته پیش بدون ریا و با دلش به همایش حسن روحانی در اردبیل رفته بود و گاری سیب زمینی پیازش را در بیرون از استادیوم به دوستانش سپرده بود تا در مدت همایش از گاری اش که تنها سرمایه زندگی اش است نگهداری کنند.

همان مردی که غبار سختی های زندگی روی چهره اش نشسته بود و با موهای سفید و کلاه بر دستش، تصویر روحانی را بالا گرفته بود و مشتاقانه به صحبت های رئیس جمهور محبوبش گوش می داد. از روزی که این عکس منتشر شد خیلی ها آن را ترفند انتخاباتی دانستند و گروه دیگری شیفته آن مرد شدند. بحث ها در مورد این مرد ادامه داشت تا عکاس آن بالاخره پیدا شد.«فرید موسوی» عکاس این عکس بود که وقتی خودش هم از این مرد عکس می گرفت نمی دانست این مرد سرنوشت زندگی اش چه بوده و روزگارش چگونه سپری شده است.

بعد از انتشار گسترده این عکس، یکی از شهروندان اردبیلی متنی در فیس بوک منتشر می کند که این مرد، میرزا آقا نام دارد و در یکی از میدان های شهر اردبیل با گاری خود سیب زمینی و پیاز می فروشد. از اینجا داستان آغاز می شود و خود عکاس به دنبال میرزا آقا می رود تا او را پیدا کند.

«فرید موسوی» در مورد آن روز و عکاسی از میرزا آقا می گوید:«قرار بود آقای روحانی در روز چهارشنبه در استادیوم تختی همایش داشته باشند. من به صورت آزاد کار عکاسی می کنم و حتی نتوانستم دوربین خودم را به داخل سالن بیاورم. گوشی خودم هم خراب شده بود و مجبور شدم گوشی دوستم را قرض بگیرم تا عکاسی کنم. در سالن مشغول عکاسی بودم که آقای روحانی وارد شد و همه رفتیم جلو تا از رئیس جمهور عکس بگیریم. جلوی سن بسیار شلوغ شده بود و تقریبا چشم چشم را نمی دید. از شدت شلوغی ها برگشتم تا مردم و جمعیت را نگاه کنم. در آن هیاهو ناگهان چشمم به این مرد افتاد و با گوشی دوستم از او عکس گرفتم.»

این عکاس در پاسخ به این سوال که برخی منتقدان می گویند این عکس سفارشی و صحنه سازی بوده، می گوید:«من حتی اجازه ورود با دوربین عکاسی خودم را به سالن را پیدا نکردم چه برسد به اینکه بخواهم صحنه سازی کنم و سفارشی بگیرم. درآن لحظه چهره این مرد تاثیر زیادی روی من گذاشت و از او فقط یک عکس گرفتم. حتی این عکس را در خبرگزاری یا رسانه خاصی ندادم و فقط در صفحه توئیتر و اینستاگرامم گذاشتم. در کمال تعجب دیدم این عکس در کمتر از 12 ساعت دست به دست میان کاربران شبکه های اجتماعی می چرخد و مورد استقبال مردم قرار گرفته است.»

«فرید موسوی» در مورد داستان پیدا کردن«میرزا آقا» هم روایت جالبی دارد:«پس از انتشار گسترده این عکس مشاهده کردم یکی از دوستان در فیس بوک پستی گذاشته و او را می شناسد. او گفته بود که اسم این مرد میرزا آقا است و در یکی از میدان های اردبیل با گاری خود سیب زمینی و پیاز می فروشد. ما هم به دنبال او رفتیم و توانستیم با میرزا آقا  گفت و گوی کوتاه تصویری انجام دهیم.»

 

* میرزاآقا از زبان خودش

لهجه شیرین اردبیلی دارد و از پشت تلفن با ذوق و شوق و حوصله زیاد به همه سوالات پاسخ می دهد. میرزاآقا در مورد خودش می گوید:«من خودم متولد سال 1342 هستم و 53 سال دارم. دو فرزند دارم،‌یکی دختر 26 ساله ام که یک نوه از او دارم و دیگری پسر 28 ساله ام که دو سال است به تهران آمده تا کار کند و پول در بیاورد.» وقتی از زندگی خودش می پرسم، مثل یک فیلم سینمایی همه چیز را تعریف می کند.

از کودکی اش و دوران سختی که بر او گذشته، از دوران جبهه و جنگ که ترکش به پشتش خورده و از پدرش که بزرگ ترین بغض زندگی اش هست و هنوز نتوانسته فوتش را هضم کند: «کاش پدرم زنده بود...  کاش زنده بود و می دید چه به سر ما گذشته... کاش هنوز داشتمش...

من الان با همسرم و مادرم زندگی می کنم و خرج زندگی ام از فروش سیب زمینی و پیاز گاری ام در می آید.» می پرسم چقدر در می آوری؟ چند لحظه سکوت می کند و می گوید:«بستگی دارد. گاهی روزی 25 هزار تومان، گاهی 30 تومان و اگر خیلی خوب بفروشم روزی 35 هزار تومان. خدای ما هم بزرگ است.»

خاطرات جنگش را ریز به ریز تعریف می کند، از روزهایی که در پادگان بوده، از روزی که ترکش خورده تا امروز... می گوید:«من جانباز 15درصد هستم اما قبل از دوران احمدی نژاد هرچی پیگیری کردم من را جزء جانبازها حساب نکردند. زمانی که آقای روحانی بر سر کار آمدند، پیگیری های من نتیجه داد و و جزء جانبازها محسوب شدم.

از آن زمان وضع زندگی من کمی بهتر شد.»رنج زندگی بر روی صورت« میرزاآقا» نشسته، مثل نقش های فرشی که او سال ها آنها را بافته است. از دوران کودکی اش می گوید:«وقتی 6 سالم بود مادر من را به یک کارگاه فرش بافی برد و در آنجا کنار او کار کردم. 18 سال در آن کارگاه کردم و بعد هم زندگی و جنگ.»

از حال و هوای این روزهایش می پرسم که چه چیز سرنوشت او را در اینجا نشانده است. میرزا آقا می گوید:«پس از آنکه بازنشسته شدم، زندگی ام خرج داشت و باید به هر نحوی شده مخارج خانه را تامین می کردم. در زمان دولت احمدی نژاد با پس اندازم یک وانت دست دوم خریدم و هر روز صبح به میدان میوه و تره بار می رفتم و میوه می خریدم و آن را در سطح شهر می فروختم.

یک روز ماموران شهرداری ریختند و همه میوه های من را از وانت بیرون پرت کردند و همه زندگی ام را نابود کردند. برای آنکه بدهی هایم به صاحب میدان تره بار را بدهم مجبور شدم وانتم را بفروشم و الان فقط برای من یک گاری باقی مانده و سیب زمینی و پیازهای که هر روز در میدان مادر آن را می فروشم.» از میرزا آقا در مورد آن روزی که به ورزشگاه تختی رفته می پرسم و اینکه برخی ها می گویند این کار از قبل هماهنگ شده است.

در پاسخم می گوید: «به خدا به والله این جوری نبود. من در عمرم کلا دوبار برای دیدن رئیس جمهورهایی که به اردبیل آمده بودند رفتم. یکی مرحوم رفسنجانی و یکی آقای روحانی. من آقای روحانی را دوست دارم. وقتی حرف می زند احساس می کنم غرور ملی مان دوباره برگشته. آن روز هم گاری ام را به دوستم سپردم تا بروم آقای روحانی را ببینم. نامه ای هم نوشتم و به همراهان آقای روحانی دادم. در آن نوشته بودم آقای روحانی ما شما را دوست داریم و از شما درخواست می کنم مشکل بیکاری را هم حل کنید.

 

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۲۸۴۸۰ //
ارسال نظر
 
  • عباس

    اقا یان به خودشان بیاند که چگونه باید جوابگو باشند