درس بزرگ معلم فداکار کرمانشاهی!
معلم جوان کرمانشاهی که در اثر سکته قلبی جان به جان آفرین گفت و با دیار حق تعالی شتافت، با اهداء اعضای بدنش، زندگی دوباره به چند بیمار نیازمند هدیه نمود.
محمد قنبری؛ معلم جوان کرمانشاهی که برای معالجه همسر بیمارش از کرمانشاه به تهران آمده بود، به ناگاه دچار ایست قلبی شد و تلاش پزشکان نیز برای احیاء دوباره او بی نتیجه ماند تا در عنفوان جوانی با دنیای باقی بدرود و به دیار حق تعالی بشتابد.
اما محمد که به شغل آموزگاری و تدریس به نوجوانان این مرز وبوم می پرداخت، با مرگش نیز درس بزرگی به شاگردانش داد اما این بار گستره تدریس او یک کلاس همراه با گچ و تخته سیاه نبود، بلکه یک ملت را در بر می گرفت و می خواست آخرین درس زندگی اش را تدریس کند و آرام به خواب ابدی برود.
درس او این بار گذشت و فداکاری و رفع مشکل نیازمندان بود، بیمارانی که چشم انتظار کمک یک همنوع بودند تا دوباره به زندگی و آغوش پر مهر خانواده های خود برگردند و محمد این معلم فداکار و خانواده بزرگوارش این گذشت و فداکاری را انجام دادند تا تدریس او کامل شده و با خیالی آسوده به ملکوت اعلی بپیوندد.
او با اهداء چندین عضو از بدنش به بیمارانی که چشم انتظار محبت های دیگران بودند، زندگی دوباره ای به آنها بخشید تا از این پس محمدهای بیشترر این دنیای پر هیاهو حضور داشته باشند.
روحش شاد و یادش برای همیشه زنده باد.
*******
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای
که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد
و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و
به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه،
زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.
بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که
به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،
چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی
آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و
کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که
هر هفته خون او را تصفیه می کند.
استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و
راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و
بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند
با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی
شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید،
تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم،
ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی
دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست،
کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ...
برای ورود به کانال تلگرام فرتاک نیوز کلیک کنید.