نوعروس از داماد دل برید و با جوان زیبارو به خلوت رفت
ظاهر غلطاندازی داشتند. در حضور دیگران کلاس میگذاشتند و کلامی عاشقانه داشتند. هیچکس نمیدانست آنها با لجبازی و غرور، کاشانه خود را به چه جهنمی تبدیل کردهاند.
بداخلاقی، دعوا و مرافعه و فحش و کتککاری، عادت زندگیشان شده بود؛ اما آبروداری میکردند و نمیتوانستند حرفی بزنند. زوج جوان از یک عشق پرشرور خیابانی و باوجود مخالفتهای هر دو خانواده به این زندگی رسیده بودند، برای همین دم نمیزدند. دو سال از زندگی پرتنش آنها گذشت و هرروز فاصله عاطفیشان بیشتر میشد. بالاخره عقده دلتنگی و غصه پنهان زن جوان مثل یک زخم عفونی سر باز کرد. او نگاهش را به چشمهای هوسآلود مردی زیبا رو باخت که هرروز برای خرید به مغازهاش میرفت. شماره تلفنش را به مرد نامحرم داد و ارتباط آنها در شبکههای مجازی آغاز شد.
زن جوان تعهدات زناشویی را زیر پا گذاشت و اسیر یک رابطه هوسآلود شد؛ رابطهای که هرگز در مخیلهاش هم خطور نمیکرد از او یک قاتل بسازد و به قول معروف، دستش را به خون شوهرش، همان مردی که تا دو سال قبل جان فدای هم میکردند، آلوده سازد.
زن، سرخورده از ناکامیهای زندگی داروی بیهوشی به شوهرش خوراند و قلب مرد جوان از کار افتاد.
پلیس راز این جنایت را خیلی زود فاش کرد. نوعروس جوان زانوی غم بغل گرفته و با احساس عذابوجدان بغرنج و آزاردهندهای، ابراز پشیمانی میکند. کاش آنها برای حل مشکلات خود به مرکز مشاوره مراجعه میکردند و....