بر فراز برگها
همه چیز با یک درخت شروع شد. هشت ساله بودم که پدر جون پیش خدا رفت و من به انتخاب خودم دختر شما شدم. نمیخواستیم تنها باشید؛ نمیخواستم تنها بمانید، هر چند که میگفتید خدای شب و روز یکی است اما، همراهتان شدم و همسایهی چنار بلند خانهی "پل چوبی". ازهمان زمان چنار وسط باغچه برایم شکوهی خاص داشت؛ بلند، باوقار، پر برگ، درست مثل خود شما.
کودکیهای من پرشده بود با این چنار و لبخند شما و بوی خوش روغن حیوانی؛ با کبابهای ترد قنجه و ته چینهای خوش بو و بیفتکهای خوش طعم و خورشهای جا افتاده. نذرهای شله زرد یادتان هست؟ دانه دانه پوستهای بادام و پسته را میکندید و با دستهای خودتان خلال میکردید، کیلوکیلو برنج را با دقت و وسواس زیاد پاک میکردید و عطر خوش هل و گلاب و زعفران، 28 صفر" فردوسی" کرمانشاه را پر میکرد. همیشه میگفتید:
" عافی جان، ای نذر حرمت داره، همهی کاراشِ باید خودِم ُبکُنم، اگه خواستی همبزنی، یادت باشه وضو بگیریا..."
کودکیهای من در کنار شما و درخت چنار، در همین خانهی "پل چوبی" بزرگ شد. شبها موقع خواب با "راه شب" رادیوی کنار رختخوابتان میخوابیدم و صبحها قبل از طلوع با صدای شما بیدار میشدم: "عافی جان، عافی جان، پاشو ببین گنجشکا روی درخت چه جوری با هم تسبیح خدارِ میگن..."
و من هر صبح پیش از طلوع، سمفونی هماهنگ هزار و یک گنجشک را بر فراز درخت بلند چنار میشنیدم و حضور خدا را در کنار شما و درخت، به نظاره مینشستم. سالها گذشت... خانهی پل چوبی، درخت چنار، ساعت سیکوی روی دیوار، کاناپهی پدرجون با بالش زرد، و میز و صندلی همیشه آمادهی نماز شما کنار کاناپه، خاطره شد. من برای درس و دانشگاه به تبریز رفتم و شما به خانهی محلهی "برق"، اما هنوز هم پیوند ما با هم، مثل ریشههای تنیده درهم چنار بلند، عمیق بود و ناگسستنی. بیست و دو، سه ساله بودم، صفحهی اول پایان نامهام تقدیمی بود به مولانا، بابا، ماما، وَ مادر جون. وَ شما، وَ ی بزرگ زندگی من بودید، همیشه پشتیبان، همیشه همراه، همیشه محافظ.
پایان نامهی کارشناسی را خوب به خاطر دارم؛ همراه بابا و ماما عصا زنان، اما مقتدر و با ابهت تا تبریز آمدید، اجرای نمایشم را دیدید و چه خوشبخت بودم من و چه سربلند که شما در هر شرایط در کنارم بودید. بعد از دفاع گفتید:
"عافی جان مبارکت باشه روله، بهت افتخار کردم..."
برای ارشد تهرانم مریضتر بودید و پایتان کمتر یاری میکرد، اما باز هم آمدید؛ پلههای نه چندان پرتعداد دانشگاه هنر را یکییکی، نفس زنان و با طمأنینه بالا آمدید. در دفاع هر بار که سر بلند میکردم و برق نگاه و سر تکان دادنهای مداومتان را میدیدم، قدرتم برای ادامه بیشتر میشد... و شما بودید، بودید، بودید، همیشه و در تمام شرایط زندگی با دلگرمیهای بزرگتان در کنارم...
چه کنم؟ چه کنم با خاطراتتان؟ خاطرات بودنم با شما چنان رنگین است و شیرین و خیالانگیز که در محدودهی هیچ حرف و کلمه و جملهای نمیتوان قابش کرد. از سینما خواندنمان با هم هنگامی که پشت کنکورهنر بودم تا پیدا کردن شکلهای انتزاعی در خوردههای نان تست و ابرهای آسمان و خطوط قالی؛ از حل کردن تمرینهای ریاضی دوران مدرسه، تا ذوقهای شیرین تان بعد از گرفتن گواهینامهی رانندگی و رفتنم به کلاس انگلیسی.
مادرجون جانم، دلم برایتان تنگ است، دلم برای تمام حرفهای ریز ریزتان، برای تمام نفسهای عمیق و معصومتان که این چند ماه اخیر بلندتر از هر نوایی در گوشم زمزمه میشد، دلم برای تمام خاطره هایمان تنگ است. شاید باور نکنید اما حضور شما و بابا در زندگی من و ماما بزرگترین هدیهای است که در تمام دوران حیاتمان گرفتهایم. این چند ماه اخیر فرصتی بزرگ بود برای باور خیلی چیزها، برای آنکه هر از چندگاهی سفری داشته باشیم به درونیترین لایههای هستیمان برای گفتگو با او.
انگار بازهم مثل بچگیها کنار درخت بلند چنار بودیم، اما این بار به جای هر صبح، هرلحظه نوای هزار و یک گنجشک را در گوشم زمزمه میکردید و با هم به نظارهی حضور خدا مینشستیم. میبینید، برای سفرتان سیاه نپوشیدم، آنچه سوگواری مینامند نکردم، چرا که نیک میدانم شما هیچ چیز وهیچکس را پیش از خدا و بیش از او دوست نمیداشتید؛ حالا همراه پدرجون در یک مثلث نشستهاید، خدا، شما، و پدرجون... و چه تصویری با شکوهتر از این.
منتظرم باشید، روزی نه چندان دور دوباره با هم خواهیم بود اما این بار، بر فراز درخت چنار...
عارفه آزرمی دی 97