مادر ۲۲ ساله در حسرت دیدار فرزند ۴ ماهه اش: چوب عشق خیابانی را می خورم
آن روز وقتی من و خاله ام مقابل لنز دوربین عکاس قرار گرفتیم تا آخرین عکس یادگاری را درمشهد ثبت کنیم ناگهان در همان نگاه آخرین دلباخته جوان عکاس شدم و به پیشنهاد او شماره تلفنم را در اختیارش قراردادم تا در حالی کارمان به مرزجدایی رسیده است که …
زن 22 ساله با بیان این که دلتنگ نوزاد4 ماهه ام هستم اما از دیدار او محروم شده ام درباره سرگذشت عاشقی خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت:3 سال قبل به همراه خالهام از اهواز به مشهد آمدیم تا روح و روانمان را در این شهر مقدس جلا بدهیم. آن روز بعد از بازدید از مکان های زیارتی و گردشگری، به پیشنهاد خاله ام به هسته مرکزی شهر رفتیم تا از مراکز تجاری خرید کنیم و بازارهای مشهد را هم ببینیم.
خلاصه مشغول گشت و گذار در بازار بودیم که صدای جوانی عکاس، ما را از حرکت بازداشت. او ما را به ثبت عکسی خاطره آمیز با پشت صحنه های زیبایی از مکانهای زیارتی و گردشگری ترغیب می کرد که تصمیم گرفتیم عکس یادگاری را درکنار یکدیگر بگیریم. اما وقتی مقابل لنز دوربین قرارگرفتیم چشمان رنگی جوان عکاس توجهم را به خود جلب کرد و این گونه در اولین نگاه آن جوان از پشت لنز دوربین عاشق شدم.
او دقایقی بعد پشت میز رایانه نشست تا عکس یادگاری ما را رتوش کند ولی من همچنان به چشمان او خیره شده بودم تا این که «مسعود» هم متوجه شد و از من تقاضای شماره تلفن کرد. من هم که هیچ گاه به فرجام این عاشقی خیابانی فکر نمی کردم، بی درنگ شماره تلفنم را در اختیارش گذاشتم و این گونه روابط من و مسعود در حالی ادامه یافت که ما به اهواز بازگشتیم و همچنان به روابط تلفنی خود ادامه دادیم.«مسعود» با چرب زبانی چنان خود را شیفته و عاشق نشان میداد که من روی ابرها پرواز می کردم و خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا می دانستم. از سوی دیگر من هم مدام دلتنگ صدای مسعود می شدم و در انتظار تماس او لحظه شماری می کردم تا این که بالاخره خاله ام ماجرا را برای مادرم بازگو کرد اما نتیجه آن مشخص بود چرا که خانواده ام به هیچ وجه راضی نمی شدند دخترشان دریک شهر دور عروس شود ولی من دلباخته مسعود بودم و این مخالفتها تاثیری در تصمیم من نداشت. نصیحت های خانواده ام نیز بی فایده بود و من فقط به مسعود میاندیشیدم تا این که بعد از گذشت یک سال و نیم از این ماجرا، من به بهانه دیدار با خاله ام به مشهد می آمدم و به خانه مجردی مسعود می رفتم چراکه خاله ام در یکی از کارگاه های خیاطی مشهد مشغول کار شده بود و خانواده ام تصور می کردند من نزد خاله ام هستم!
بالاخره من و مسعود به طور پنهانی با هم ازدواج کردیم ولی ازدواجمان به صورت رسمی و محضری ثبت نشد! از سوی دیگر مادر مسعود او را از خودش جدا نمیکرد چرا که خیلی به مسعود وابسته بود و پدر مسعود هم آن ها را رها کرده و درآلمان زندگی می کرد. در این شرایط من باردار شدم ولی «مسعود» آهنگ خارج از کشور می نواخت و مدعی بود برای آسایش و رفاه بیشتر باید به ترکیه مهاجرت کنیم. بالاخره مجبور شدم با او به ترکیه بروم اما خانواده ام نیز مرا ترک کردند و توجهی به زندگی من نداشتند. در مدت 6 ماهی که در ترکیه بودیم تازه فهمیدم که «مسعود» به من خیانت می کند و با زنان و دختران زیادی ارتباط دارد اما نمیتوانستم حرفی بزنم چون چوب عشق خیابانی و هوس بازی های خودم را میخوردم. وقتی به مشهد بازگشتیم و پسرم به دنیا آمد رفتارهای «مسعود» بدتر شد تا جایی که دیگر کتکم می زد و مرا دلیل ناکامیهای خودش در زندگی میدانست. او حتی تهمتهای ناروایی هم به من می زد که هرزگی من باعث دلباختگی او شده است و من وصله خانوادگی او نبودم!
در این شرایط او پسرم را که هنوز 4ماهه بود به خانه مادرش برده و اجازه دیدار با فرزندم را نمی دهد و اصرار به طلاق دارد.حالا هم مرا مانند یک دستمال به کناری انداخته و من هم همه پل های پشت سرم را خراب کرده ام ای کاش…
اهمیت این ماجرا و جدایی مادری از فرزند4 ماهه اش موجب شد تا سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد)دستورات ویژه ای را برای پیگیری این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی صادر کند. به همین دلیل بررسی های قانونی و مشاوره ای در کلانتری ادامه دارد.