۳ سرنخ در صحنه جنایت جا ماند/ نامهای داخل جیب زن جوان/ردپای یک مرد در میان بود
سوار بر ماشین پلیس، همراه چند نفر از همکارانم کوچهباغها را پشت سر میگذاشتیم. هنوز فکرم درگیر تماسی بود که ما را به حاشیه شهر کشاند: «سلام جناب سروان! یکی از باغداران اطراف شهرم. همین چند دقیقه پیش که برای کار به یکی از باغهایم رفته بودم، چشمم به شبح سیاهی خورد که از درختی آویزان بود و با وزش تندباد، تکان میخورد. جلوتر که رفتم، در کمال ناباوری متوجه شدم که جنازه زنی است که ظاهراً خودش را حلقآویز کرده است!»
ما هم آدرس باغ را گرفتیم و راهی محل شدیم. پیرمرد باغدار به استقبالمان آمد و با راهنماییهای او به جسد حلق آویز زن جوان رسیدیم. زنی حدودا 30 ساله با طناب زندگیاش پایان یافته بود.
نامهای داخل جیب زن جوان
جسد را پایین آوردیم و بررسیها آغاز شد. در همین حین یکی از همکارانم برگهای را از جیب زن جوان بیرون آورد. ظاهراً نامهای بود که با خطی نسبتا خوانا، اما ناشیانه و با عجله نوشته شده بود، بهطوریکه در همه جای آن خط خوردگی دیده میشد. جملات نامه کوتاه و ساده بود: «پدر عزیزم! از اینکه شما را تنها میگذارم، خیلی ناراحتم. اما هر چه فکر کردم نتوانستم از تصمیم جدی شما برای رد کردن خواستگارم سر دربیاورم. او مرد خوبی بود و میتوانست خوشبختم کند، ولی شما مانع این خوشبختیشدید. برای همین تصمیم گرفتم با خودکشی، زودتر پیش مادر و برادرم بروم تا بیشتر از این عذاب نکشم. خداحافظ پدر! دخترت: سیما»
سرنخی از یک جنایت
با اینکه هیچ آدرس و شمارهتلفنی در نامه قید نشده بود و ابهامات فراوانی پیرامون آن وجود داشت، اما در آن موقعیت حکم سرنخ اصلی ماجرا را داشت. بلافاصله نامه را برای بررسی حرفهای به اداره آگاهی فرستادم.
از طرف دیگر طنابی که سیما خود را با آن حلقآویز کرده بود، خیلی ضخیم بود و نحوه بسته شدن آن به شاخه نشان میداد که نمیتواند کار یک زن باشد. همچنین برگهای له شده کنار درخت حکایت از کشیده شدن جسمی سنگین روی زمین را داشت و این امکان وجود داشت که جسم سنگین، جسد زن جوان باشد.
در بازرسی دقیق محل وقوع جرم، در چند متری محل حادثه ته سیگار کشف شد. ته سیگاری که متعلق به مرد باغدار و بچههایش نبود. هر چه بیشتر تحقیق میکردیم بیشتر این موضوع مطرح میشد که ممکن است سیما خودکشی نکرده و قربانی جنایتی شده باشد.
گزارش یک گمشده
درحال تحقیق بودیم که از طریق بی سیم مطلع شدیم پیرمردی ناپدید شدن دخترش به نام سیما را گزارش کرده است. سریع سراغ پدر سیما رفتیم. او میگفت که دخترش خانه را به مقصد محل کارش ترک کرده، اما دیگر برنگشته است. از آنجایی که دختر جوان در نامهاش از خواستگاری سخن به میان آورده بود از پدر سیما پرسیدم دخترتان خواستگار نداشت؟
ردپای یک مرد
پیرمرد در پاسخ گفت: مرد جوانی به نام منصور خواستگار دخترم بود، یک روز منصور در خیابان جلوی مرا گرفت و از من خواست تا دخترم را راضی به ازدواج با او کنم، اما سیما زمانی که از این ماجرا باخبر شد، خیلی ناراحت شد.
سراغ منصور رفتیم، او داخل ساختمانی نیمه ساز مشغول کار بود. بدون آنکه مرد جوان از ماجرا باخبر شود یک هفتهای محل کارش را زیر نظر گرفتیم. بعد از تکمیل تحقیقات منصور را درحالی که مشغول کشیدن سیگار بود دستگیر کردیم.
منصور ابتدا منکر جنایت بود، اما مدارکی که ما به دست آورده بودیم باعث شد تا حقیقت را به زبان بیاورد: عاشق سیما شده بودم و به همین دلیل سراغش رفتم، اما او به من توهین کرد و جواب منفی داد. باید با او ازدواج میکردم تا بداند نمیتواند به من نه بگوید. سراغ پدرش رفتم، اما او هم با این ازدواج مخالف بود.
نقشهای برای انتقام
باید از دختر و پدر انتقام میگرفتم. روز حادثه با حالتی ملتمسانه سراغ سیما رفتم و از او خواستم که برای آخرین بار حرفهایم را بشنود. او را داخل یکی از اتاقهای زیرزمین محل کارم که فضای بستهای بود بردم و وقتی مطمئن شدم کسی ما را نمیبیند، با چاقو تهدیدش کردم که یکی از دو راه را انتخاب کند؛یا مرگ یا ازدواج با من.
متهم جوان ادامه داد: برخلاف تصورم سیما با پرخاشگری پاسخ منفیاش را تکرار کرد و من از شدت عصبانیت به طرفش حمله کردم و گلویش را فشار دادم. درگیری من وسیما به مرگ او ختم شد و من باید جسد را از آنجا بیرون میبردم. جنازه سیما را داخل پتویی پیچیدم و داخل ماشینم گذاشتم و به سمت باغهای خارج از شهر به راه افتادم. بعد از آن را هم خودتان بهتر میدانید. برای فرار از مجازات صحنهسازی کردم.
صحنهسازی برای قتل دختر جوان / یکی از خاطرات غلامرضا اسماعیلی - افسر بازنشسته نیروی انتظامی استان کرمان است