شوهرم که خودکشی کرد برادر کوچکترش دست از سرم برنمی داشت تا اینکه!
کار از کار گذشته بود. با آنکه خیلی زود او را به بیمارستان رساندیم، تقلای پزشکان بینتیجه ماند. مرگ شوهرم داغ بزرگی روی سینۀ خانوادهاش گذاشت. من هم در اولین سال زندگی مشترکم رخت عزا به تن کردم و بیوه شدم.
مانده بودیم چه پاسخی به سؤالهای تکراری اقوام و آشنایان دربارۀ علت و چگونگی خودکشی شوهرم بدهیم. پشت سرمان خیلی حرف درآوردند و این مسئله بار مصیبتمان را سنگینتر میکرد. چند ماه بعد از این ماجرا، خواهرشوهرم نیز، به خاطر سرکوفتهای تحقیرآمیز همسرش، که راه میرفت و خودکشی برادرزنش را بر فرق سر او میکوبید، دچار مشکل شد. اوضاع و احوال خانۀ پدرشوهرم روزبهروز آشفته و بغرنجتر میشد.
کمتر به دیدنشان میرفتم. بزرگترهای فامیل پیشنهاد دادند با برادرشوهرم که از من کوچکتر است ازدواج کنم اما او، که مشکل روحی و روانی پیدا کرده بود، به شیشه معتاد شد و قول و قرارمان به هم ریخت. سه سال گذشت.
خواستگاری برایم آمد و ازدواج کردم. شوهرم خیلی خوب است و ما صاحب دو فرزند شدهایم. از زندگیام راضی هستم و خوشبختانه به آرامش رسیدهام. امسال برای مسافرت به مشهد آمدیم. در یک خیابان شلوغ، ناگهان با مادر و برادرشوهر قبلیام روبهرو شدیم. پیرزن، با دیدن من، اشکهایش جاری شد و شروع به نفرین کرد. پسرش هم، که قیافۀ تابلوی او نشان میداد معتاد مفنگی شده است، حرف مفت میزد و پرت و پلا میگفت.
شوهرم جلو رفت. میگفت: «خونسردی خودتان را حفظ کنید.» اما او و جوان معتاد با هم دستبهیقه شدند و شانس آوردیم مأموران انتظامی در همان نزدیکی بودند. شوهر قبلیام قدر خودش و مرا ندانست. با بلندپروازی و زیادهخواهی، خودش را بدبخت کرد. من نمیتوانستم پاسوز او بشوم و به دلخواه مادرش راه زندگیام را انتخاب کنم.