حکایتی جالب درمورد جوانی که عاق مادر زبانش را بند آورد!
وقتی جوانی در بستر مرگ نتوانست شهادتین بگوید، پیامبر خدا(ص) به دنبال علت رفت
جوانی را اجل در گرفت و زبانش از گفتن: لااله الاا... بند آمد. نزد پیغمبر خدا(ص) آمدند و جریان را گفتند: آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت.
پیغمبر خدا(ص) گفتن شهادتین را بر آن جوان عرضه کرد ولی زبان او باز نشد. رسول خدا(ص) فرمود: آیا این جوان نماز نمیخوانده و روزه نمیگرفته است!؟
گفتند: بله نماز میخواند و روزه میگرفت.
حضرت فرمود: آیا مادرش وی را عاق نموده؟
گفتند: بله.
حضرت فرمود: مادرش را حاضر کنید! رفتند و پیرزنی را آوردند که یک چشم وی نابینا بود.
پیامبر خدا(ص) به پیرزن فرمود: پسرت را عفو کن.
گفت: عفو نمیکنم چون لطمه به صورتم زده و چشم مرا از کاسه در آورده است.
رسول خدا(ص) فرمود: بروید هیزم و آتش برایم بیاورید.
پیرزن گفت: برای چه میخواهید؟
حضرت فرمود: میخواهم او را به خاطر این عملی که با تو انجام داده بسوزانم. پیرزن گفت: او را عفو کردم! آیا او را مدت نه ماه برای آتش حمل نمودم! آیا او را مدت دو سال برای آتش شیر دادم! پس ترحم مادری من کجا رفته است.
در این وقت زبان آن جوان باز شد و گفت: اشهد ان لااله الاا... زنی که فقط رحیم باشد و اجازه ندهد کسی بسوزد. پس خدایی که رحمان و رحیم است چگونه اجازه میدهد، شخصی را که مدت هفتاد سال به گفتن الرحمن الرحیم مواظبت کرده است بسوزاند.