حکایت رازی که درون یک جعبه بود
مردی نزد حکیمی رفت تا راز خوشبختی را بیاموزد، اما پاسخ حکیم، او را به چالشی عجیب کشاند.

شخصی، نزد حکیمی رفت و گفت: «ای حکیم، راز خوشبختی و پیروزی را به من بیاموز.»
حکیم گفت: «اگر فردا بیایی، رازی را برای تو خواهم گفت.» آن مرد رفت و فردا بازگشت.
حکیم جعبهای به او داد و گفت: «مواظب باش! درِ این جعبه نباید باز شود.»
شخص با شگفتی جعبه را گرفت و راه افتاد. در راه به این فکر میکرد که درون جعبه چیست و چرا او نباید درِ آن را باز کند.
وقتی به خانه رسید، صبرش تمام شد و درِ جعبه را باز کرد. ناگهان، موشی از جعبه بیرون پرید و رفت.
آن شخص با دیدن موش، خشمگین شد و نزد حکیم بازگشت و گفت: «ای حکیم، من از تو رازی خواستم، تو موش به من دادی!»
حکیم گفت: «ای نادان، تو که نمیتوانی یک موش را در جعبه نگه داری، چطور میتوانی رازی را نزد خود حفظ کنی؟»