حکایت جالب کارگر، کارچاقکن و کار درستکن؛ هوش در برابر حیله
در روزگاری دور، سه پیلهور که اموالشان را از دست داده بودند، با امید به آیندهای روشن راهی شهری غریب شدند. اما وقتی پای امانتداری و حقخواهی به میان آمد، تنها یک ذهن هوشیار توانست عدالت را برقرار کند…

در زمان قدیم سه نفر که کارشان پیلهوری بود، یعنی از یک آبادی جنس میخریدند و برای فروش به آبادی دیگر میبردند، در بیابان گرفتار راهزنان شدند و دزدها همه اجناسشان را گرفتند و آنها را با یک پیراهن و زیرجامه رها کردند.
این سه نفر که نمیخواستند دستخالی به وطن خودشان برگردند وارد شهری غریب شدند و با خود قرار گذاشتند که باهم کار کنند و کم خرج کنند و مقداری پول پسانداز کنند و بعدازاینکه سرمایهای پیدا کردند مانند سابق به کار خودشان بپردازند و با سر و سوغات و جنس و پول پیش خانوادهشان برگردند.
در شهر غریبی شب اول را در قهوهخانهای ماندند و برای شام و کرایه منزل به قهوهچی بدهکار شدند و قرار بود از روز اول دنبال کار بروند. یکی از این سه نفر با کار بنایی و ساختمان آشنا بود و به او میگفتند «کارگر». یکی دیگر مردی بود که زباندار و حرف زن بود، نام او را گذاشته بودند «کارچاقکن»؛ و سومی مردی بود قوی و زورمند و هر جا که دعوا میشد او خود را وارد معرکه میکرد و سروته کار را به هم میآورد و اسم او را گذاشته بودند،کار درست کن.
مرد کارگر صبح زود بیدار شد و نمازش را خواند و کارچاقکن را صدا کرد و گفت: یالله، تو که زباندار و حرف زنی بیا کاری برای من پیدا کن. کارچاقکن هم سومی را بیدار کرد و گفت: یالله همراه ما بیا و اگر مشکلی پیدا شد کار را درست کن.
سهنفری باهم آمدند سر چهارراه آنجا که کارگرهای ساختمان به انتظار کار میایستادند. آنها هم آمدند آنجا ایستادند و همینکه یک نفر آمد کارگر ببرد و با یکی از کارگرها مشغول صحبت شد کارچاقکن دوید جلو و گفت: آقا من با شما عرضی دارم.
صاحبکار را به کناری کشید و گفت: ما سهنفریم و تازه به این شهر رسیدهایم، ما مسافر کشتی بودیم و کشتی ما غرق شد و داروندار ما از بین رفت و این رفیق ما یک بنای هنرمند و یک کارگر زرنگ است و اگر بیکار بمانیم نان نداریم که بخوریم. حالا که شما کارگر لازم دارید اول به این رفیق ما کار بدهید ما هم حاضریم کار بکنیم.
صاحبکار گفت: من یک استاد تمامعیار لازم دارم و رفیقتان را میبرم. سایر کارگران اعتراض کردند و گفتند: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است و اول باید ما که اهل این شهریم به کار مشغول شویم.
آنوقت رفیق کار درست کن آمد جلو و گفت: مرا که میبینید پهلوان شهر جابلقا هستم و اگر حرفی بزنید همه را خرد و خاکشیر میکنم و یکتنه هفتاد نفر را میزنم. کارگران هم که اهل دعوا نبودند وقتی هیکل کار درست کن و سبیلهای تابداده او را دیدند گفتند: بسیار خوب، شما مهمان ما هستید و ما دعوا نداریم، اول شما.
مرد کارگر را بردند سر کار و چون خیلی زحمتکش بود مزد خوبی به او دادند و گفتند: فردا صبح زودتر بیا.
شب که مرد کارگر برگشت مزد خود را در میان گذاشت و قرضشان را پرداختند و فردا صبح باز مرد کارگر رفت سر کارش و کارچاقکن و کار درست کن هم روزها راه میرفتند و با پولی که پسانداز میشد دستفروشی میکردند و بیشتر خرج میکردند. هر وقت هم کارگر اعتراض میکرد،کارچاقکن میگفت: اگر من نبودم اصلاً کاری نبود و کار درست کن میگفت: اگر من نبودم اصلاً به تو کار نمیدادند و همینطور میگذشت.
کارگر بنا کار میکرد و آن دو تا ول میگشتند و گاهی خرید و فروشی میکردند و پولها پیش آنها بود و کمکم چند ماه گذشت و صد تومان پیش کار درست کن، که میگفت بهتر میتواند پول را نگهداری کند جمع شد.
مرد کارگر گفت: خوب، حالا صد تومان داریم و خوب است آن را قسمت کنیم و بعدازاین هرکسی برای خودش کار کند.
کار درست کن گفت: نه، اگر بخواهی اینطور با من حرف بزنی اصلاً پولی در بساط نیست.
کارچاقکن جواب داد: نه، استاد بنا کار میکند، من کار چاق میکنم و توکار درست میکنی و هر سه حق داریم. حالا که اینطور شد برای اینکه حق ناحق نشود بهتر است این پول را پیش کسی که امین باشد و حاشا نکند بسپاریم و بازهم صبر کنیم تا پولمان صد و پنجاه تومان بشود و سهم هر یک سرراست بشود آنوقت جنس میخریم و به شهر خودمان برمیگردیم.
کارگر هم برای اینکه حق خودش را نجات بدهد قبول کرد. در آن شهر پیرزنی را میشناختند که باایمان و درستکار بود و در آن محل بهخوبی و خیرخواهی معروف بود. باهم گفتند: هیچکس بهتر از او نیست که طمعی به مال مردم ندارد و پول خود را به او میسپاریم.
همین کار را کردند و یک روز پول را بردند پیش پیرزن و گفتند: ما در این شهر غریبیم و هیچکس را نمیشناسیم. میخواهیم این صد تومان پیش تو امانت باشد و هر وقت سهنفری باهم آمدیم آن را پس بگیریم. و قرار گذاشتند که پیرزن پول را به هیچیک بهتنهایی ندهد مگر اینکه هر سه نفر باهم باشند.
پیرزن هم قبول کرد و امانت آنها را در کیسهای ریخت و کناری گذاشت و آنها رفتند دنبال کارشان.
اتفاقاً روز بعد کارگر هم بیکار ماند و کارچاقکن هم هر چه زبانبازی کرد نتوانست کاری فراهم کند. کار درست کن هم اوقاتش تلخ شد و گفت: شما باعث شدید که ما الآن حتی برای رفتن حمام هم پول کیسه و صابون نداشته باشیم.
کارگر گفت: حالا هم چیزی نشده بازهم کار پیدا میشود، امروز هم که بیکاریم و میخواهیم به حمام برویم. خوب است یکی برود از پیرزن کیسه و صابون قرض کند و بعد حسابش را میدهیم.
کارچاقکن گفت: بسیار خوب، خودت باید این کار را بکنی، چونکه من آبرو دارم و قرض گرفتن عار است. کار درست کن هم گفت: بله، من هم با این گردن و با این بازو نمیتوانم بروم از پیرزن قرض بگیرم. تو مردی کارگری و باید این کار را بکنی.
مرد کارگر فکری به خاطرش رسید. با خود گفت: عجب مردمانی هستند؟ من زحمت میکشم و دستمزد خود را با آنها تقسیم میکنم و حالا بازهم من باید بروم رو بیندازم. بهتر این است بروم حق خود را بگیرم و آنها هم مزه کار کردن را بچشند.
این بود که گفت: بسیار خوب من میروم و از پیرزن کیسه و صابون و پول حمام قرض میکنم اما شما هم در کوچه باشید که اگر به من تنها اعتماد نکرد شما هم قبول کنید.
گفتند: بسیار خوب ما اینجا هستیم.
مرد کارگر آنها را در کوچه گذاشت و آمد. نزد پیرزن و گفت: آمدهایم پول امانتی را بگیریم و میخواهیم با آن یک حمام بخریم و در این شهر حمامی بشویم.
پیرزن گفت: انشاء الله مبارک است. خیلی خوشوقتم که عاقبت شما هم سرمایهدار شدید، حمام داشتن هم کار خوبی است اما قرار ما این بود که پول را به یک نفر ندهم و باید هر سه نفر حاضر باشید.
مرد کارگر گفت: هر سه نفر حاضریم. ما عجله داریم که برویم معامله را سروصورت بدهیم و آنها در کوچه پشت خانه ایستادهاند و میتوانی از پشتبام از آنها بپرسی…
پیرزن آمد پشتبام و دید آن دو نفر دیگر در کوچهاند. پرسید: آیا رفیق شما راست میگوید، پول را برای حمام میخواهید؟
آنها گفتند: بله، برای حمام میخواهیم.
پیرزن گفت: بسیار خوب.کیسه پول را به رفیق کارگر سپرد. آن مرد هم کیسه پول را که درواقع مزد کارهای خودش بود گرفت و از طرف دیگر کوچه رفت و یکسر به شهر خودش برگشت.
اما کارچاقکن و کار درست کن هرچه منتظر ایستادند دیدند رفیقشان نیامد ناچار آمدند در خانه پیرزن را صدا زدند و گفتند: پس این رفیق ما چرا نمیآید؟
پیرزن گفت: او خیلی وقت است آمده. کیسه پول را گرفت و آمد بیرون و من دیگر نمیدانم چه شده.
کارچاقکن و کار درست کن دادوفریاد راه انداختند که چرا پول ما را به او دادی؟ و مردم جمع شدند و گفتند: چه خبر است و پیرزن شرححال را گفت و همه اهل محل گفتند: حق با پیرزن است، او از شما اجازه گرفته و کیسه پول را داده و دیگر به او مربوط نیست.
اما کارچاقکن و کار درست کن قانع نشدند و رفتند پیش حاکم شهر شکایت کردند و ماجرا را گفتند و کارچاقکن با زبانبازی و کار درست کن با گردنکلفتی حقدار بودن خودشان را به حاکم حالی کردند.
حاکم پیرزن را خواست و گفت: انسان یا نباید امانتداری را قبول کند یا اگر کرد باید به شرایط آن عمل کند، اگر آن مرد تو را فریب داده و مال سهنفری را برده تو ضامن مال هستی و باید پول مردم را پس بدهی.
هرچه پیرزن التماس کرد که من تقصیری ندارم، حاکم قبول نکرد و گفت: وقتی کسی امانتی قبول کرد اگر براثر غفلتی آن را از دست بدهد یا تلف کند مسئول است و باید حق مردم را بدهد.
ناچار پیرزن ضامنی سپرد و گفت: شاید تا فردا مرد فراری را پیدا کن و حاکم هم از آن دو نفر تا فردا مهلت خواست.
پیرزن با حال پریشان از خانه حاکم بیرون آمد و از بس ناراحت شده بود در کوچه با خود حرف میزد و گریه میکرد و میرفت و با خود میگفت: آمدم ثواب کنم کباب شدم، عجب گرفتاری شدم!
در میان کوچه چند تا بچه بازی میکردند. وقتی پیرزن را به آن حال دیدند دور او را گرفتند و پسربچهای که پیرزن را میشناخت پرسید: مادر جان چرا گریه میکنی؟
پیرزن گفت: اشتباهی کردهام و حالا گرفتار شدهام. کاری مشکل است و شما از آن سر درنمیآورید.
پسرک گفت: ما خوشحال بودیم و بازی میکردیم. تو با این حال پریشان سر رسیدی و ما را ناراحت کردی، باید بگویی چه شده. پیرزن شرححال را گفت و گفت: حالا دیدی که شما عقلتان نمیرسد؟
پسرک گفت: چرا نمیرسد، خوب هم میرسد. اگر من این مشکل را حل کنم و تو را از این غصه راحت کنم ما بچهها را به یک خوشه خرما مهمان میکنی؟
پیرزن گفت: اگر اینطور باشد شرط میکنم که دو خوشه خرما برایتان بخرم.
کودک خندید و گفت: چارهی کار این است که همین ساعت پیش حاکم برگردی و بگویی آن دو شاکی را حاضر کنند و چند نفر از معتمدین محل را هم حاضر کنند تا شاهد باشند. آنوقت بگویی آن دو شاکی در حضور همه سرشناسها جریان امانت سپردن را از اول تا آخر بگویند و صورتمجلس آن را در حضور حاکم بنویسند.
بعدازاینکه همه را گفتند بگویی بسیار خوب، راست است و صحیح است کیسه پول امانتی حاضر است و همانطور که قرار شده باید سهنفری باهم بیایند و کیسه را بگیرند. آنوقت پیدا کردن رفیقشان به خودشان مربوط است و دیگر حاکم هم حرف زوری ندارد که به تو بزند.
پیرزن این حرف را از کودک هوشیار پسندید و فوری به خانه حاکم برگشت و همینطور عمل کرد. حاکم هم وقتی حرفهای کارچاقکن و کار درست کن را شنید و جواب پیرزن را هم شنید، گفت: حرف حق همین است و حکم شرع هم همین است. شما سه نفر باید باهم بیایید و امانت را بگیرید، اما حالا دو نفر بیشتر نیستید. بروید رفیق سومی را بیاورید و پول خودتان را مطالبه کنید.
کار چاق و کار درست کن هم دیگر چارهای نداشتند که بروند و تن به کار بدهند.
بعد حاکم از پیرزن پرسید: چطور شد که اول این جواب را نگفتی و بعد که برگشتی چنین حرفی زدی؟ پیرزن گفت: «حقیقت این است که این جواب را با دو خوشه خرما خریدهام. و داستان کودک هوشیار را گفت.
حاکم کودک را احضار کرد و چون در سخنانش آثار هوش بسیار دید دستور داد وسایل تعلیم و تربیت او را به وضع خوب فراهم کردند و آن کودک یکی از دانشمندان بزرگ شد.