از امتداد خودم میترسم
سپیده_ثابتیان
از امتداد خودم میترسم
از سیاه چاله درون چشمهایم
که ستارههای بختم
را میبلعد!
چه فرقی میکند؟
مادر
شب میلادم چند کهکشان را به نامم زده باشند
منی که آخرین خورشیدم
را به اولین غریبه بخشیدم
آشنایی میگفت:
از خودش پناه میآورد
به من!
شدهام کشور پناهندگان بیسیاره
زبانشان راهم نمیفهمم
درون ذهنشان
همیشه سیگاری روشن است
اتشی به سرزمین تنم
میزنند و دود میشوند
زمان مرگم چند شهاب سنگ
به زمین میافتد
نمیدانم!
آرزویی برآورده میشود یا نه!
گالیله هم شک داشت
این قرنها منجمان
ماهی را رصد میکنند
که اسمانش را بلعیده است!
سپیده_ثابتیان