حکایت شیرین و خواندنی روباه، خروس و کبوتر
حکایتها داستانهای بسیار کوتاهی هستند که حتی اگر به چشم نیاید، اما پیامی اخلاقی را در دل خود جا دادهاند
این حکایت به نوعهای مختلفی بازگو شده و در نسخههای متفاوت، انتهای داستان فرق دارد. امروز با نسخهای محلی از این حکایت همراه شما هستیم که شاید تا کنون این پایانبندی متفاوت را نشنیده باشید.
حکایت روباه، خروس و کبوتر
روباهی گرسنه به ده رفت تا غذایی پیدا کند. کنار انبار گندم مرغ هایی را دید که داشتند دان میخوردند و خروسی هم از آنها مراقبت میکرد. مرغها همین که روباه را دیدند فرار کردند و روباه به خروس گفت برادر جان چرا میترسید؟ دنیا پر از عدالت است و ظلمی در کار نیست و من هم عازم حج هستم که به زیارت بروم.
خروس گفت چه خوب! پس من هم همراه تو میآیم.
روباه و خروس به راه افتادند و از ده دور شدند و به جنگلی رسیدند، کبوتری آنها را دید و با تعجب گفت چه میبینم؟ خروس و روباه؟
روباه تا خواست حرفی بزند خروس گفت مگر نشنیدهای برادر جان! عدل و خوشبختی جهان را گرفته و ظلم ریشهکن شده و من و روباه به زیارت میرویم که گناهانمان آمرزیده شوند.
کبوتر گفت چه خوب! پس من هم همراه شما میآیم
سه نفری به راه افتادند و پشت روباه حرکت کردند. روباه آنها را به لانه خود در جنگل برد و به آنها گفت تا صبح اینجا استراحت میکنیم و صبح زود حرکت میکنیم.
کبوتر و خروس وارد سوراخ روباه شدند. روباه در سوراخ را بست و چنین گفت: برادران! سروصدا نکنید چون من نیاز به استراحت دارم. بیایید قرار بگذاریم که هرکس سروصدا کند او را بخوریم.
نیمه شب شد و وقت خواندن خروس رسید. خروس هرکاری کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند شد. روباه به او گفت برادر جان قرارمان یادت نرود.
ولی خروس نتوانست خودداری کند و قوقولی قو سرداد. روباه هم او را خورد و دهانش را پاک کرد و دراز کشید و به خواب شیرین رفت. سپیده دم شد و زمان خواندن کبوتر رسید. کبوتر این پا و آن پا کرد. روباه بیدار شد و به او گفت برادرجان قرارمان را فراموش نکن. تو که با چشم خودت دیدی چه به سر خروس آمد.
کبوتر نتوانست خودداری کن و بق بقو سرداد. روباه کبوتر را به دندان گرفت و از سوراخ بیرون رفت. کبوتر گفت ای روباه عزیز و برادر گرامی. اول بگو اصل تو از کدام قبیله است و بعد مرا بخور.
روباه دهانش را باز کرد که بگوید از قبیله مُ… است که حتی نتوانست کلامش را تمام کند. همین که دهانش را باز کرد کبوتر از زیر دندانهای او بیرون پرید و فرار کرد. روباه با تاسف دور شدن او در اسمان را نگاه کرد و گفت آخ! کاش میگفتم از قبیله جرجیس هستم که لازم نبود دندانهایم را از هم باز کنم و غذای خوشمزهام فرار نمیکرد.
نظر شما درباره این حکایت چیست؟
برای ورود به کانال تلگرام فرتاک نیوز کلیک کنید.