سرگذشت مردی که با بدبینی و تهمت، زندگی مشترک خود را تباه کرد: "غیرت کور مرا به این روز انداخت"
همه تصورم این بود که همسرم مسیر بی بندوباری را در پیش گرفته است اما او معتقد بود که من دچار سوءظن و بدبینی شده ام ولی هیچ گاه غرورم اجازه نداد که برای دقایقی کنار هم بنشینیم و درباره این موضوع گفت وگو کنیم .درواقع لجبازی و غرور زندگی ما را در آستانه نابودی قرارداد چرا که …
مرد 38 ساله با بیان این که خودخواهی های من و لجبازی های همسرم،دو فرزندم را دچار افسردگی کرده است، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت:در یکی از مراکز دولتی مشغول کار هستم و درآمد مناسبی دارم. 10 سال قبل وقتی با همسر16ساله ام ازدواج کردم اختلاف سنی زیادی با یکدیگر داشتیم؛ اما همواره به خودم این اطمینان را می دادم که او هنوز نوجوان است و می توانم آن طور که دوست دارم او را در زندگی مشترک تربیت کنم تا زندگی مطابق میل من پیش برود.
خلاصه در شهر مرزی خراسان رضوی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.ابتدا همه امور به خواست من پیش می رفت تا این که خانواده همسرم به مشهد مهاجرت کردند و از آن روز به بعد رفتارهای همسرم نیز به کلی تغییر کرد به طوری که نوع پوشش او عوض شد و حالا به بهانه های مختلف در جشن های مختلط بستگانش شرکت می کرد و با افراد نامحرم اطرافیانش در مجالس عروسی می رقصید و حتی دوست داشت به تنهایی مسافرت کند. از سوی دیگر هم مدام با گوشی تلفن همراهش مشغول بود و من از این رفتارها زجر میکشیدم. به همین دلیل مشاجره ها و درگیری های ما در حالی شروع شد که من همسرم را متهم به بی بند و باری می کردم و او هم مرا مردی بدبین می پنداشت که دچار سوءظن شده است. خلاصه این مشاجره ها به جایی رسید که چندبار همسرم را کتک زدم و او هم با قهر به منزل پدرش در مشهد می رفت و هر بار با او تماس می گرفتم در خانه نبود! این رفتارها نیز بر بدگمانی من تاثیر بدی گذاشت.
چندبارآشتی کردیم ولی بازهم تهمت ها و فحاشی ها ادامه داشت تا این که آخرین بار برای گذراندن تعطیلات نوروز به همراه خانواده به مشهد آمدیم و در منزل پدرزنم اقامت داشتیم. چندروز بعد تصمیم گرفتم به شهر خودمان بازگردیم اما همسرم مخالفت کرد و مدعی شد هنوز تعطیلات تمام نشده است وبا این بهانه قصد داشت چند روز بیشتر در مشهد بماند. من هم که فکر می کردم او در مشهد با فردی ارتباط دارد و به همین خاطر قصد دارد در مشهد بماند با او به مشاجره و درگیری پرداختم و در همان حالت عصبانیت و در حالی که به اصرارهای پدرزنم نیز توجهی نمی کردم، دوفرزند خردسالم را خواب آلود در آغوش گرفتم و به خاطر غرور و لجبازی خودم،آن ها را به شهر مرزی(محل زندگی خودم)بردم.
آن شب فرزندانم خیلی اشک ریختند و قلب همسرم نیز شکست ولی غرورم اجازه نداد که دختر وپسرم را بازگردانم. به او گفتم :این ها فرزندان من هستند و اجازه نمی دهم در مشهد بمانند! من به شهر خودمان بازگشتم ولی از آن روز به بعد هرچه با همسرم تماس گرفتم دیگر پاسخ تلفن هایم را نداد و تازه فهمیدم که قصد دارد از من جدا شود! این بود که برای عذرخواهی به همراه فرزندانم به مشهد آمدم ولی او دیگر حاضر نیست مرا ببیند. به این خاطر به مرکز مشاوره پلیس آمدیم تا شاید راهی برای بازگشت به زندگی همسرم پیدا کنم ولی ای کاش …
اگر چه با دستور سرگرد آبکه(رئیس کلانتری طبرسی شمالی)تلاش کارشناسان اجتماعی و مشاوران دایره مددکاری برای حل این مشکل آغاز شد اما همسر جوان این مرد حاضر نشد حتی با همسرش گفتوگو کند.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی