با اصرار همسرم زنی را صیغه کردم، اما پسرش مرا به خاک سیاه نشاند
این مرد با اشاره به اینکه پافشاری های زنم به حدی رسید که به ناچار زن مطلقه ای را به صیغه خودم در آوردم، می گوید: پسر این زن مرا بدبخت کرده است.
مرد ۵۰ ساله درباره سرگذشت گفت: تک پسر یک خانواده ۹ نفره هستم ۶ خواهر بزرگتر ازخودم دارم. چون همه فرزندان پدرم دختر بودند و مدام نذر و نیاز می کرد که خداوند به او پسری عطا کند تا در دوران پیری عصای دستش باشد. به همین خاطر وقتی من به دنیا آمدم پدرم نام مرا «رضا» گذاشت اما گویی رضایت خداوند به گونه دیگری بود چرا که وقتی به ۷سالگی رسیدم پدرم بدون آن که بیماری خاصی داشته باشد با یک سکته ناگهانی از دنیا رفت و همه آرزوهایش ر ابا خود برد. او خیلی دوست داشت تا من درس بخوانم و پزشک شوم.
این در حالی بود که بعد از مرگ پدرم من تنها نان آور خانه شدم و با اندک سرمایه ای که مادرم در اختیارم گذاشت به دست فروشی روی آوردم و با فروش جوراب و سیگار خواهرانم را به خانه بخت فرستادم.
خودم نیز شبانه به تحصیل ادامه دادم و دیپلم گرفتم. بالاخره در کشاکش روزگار و با سختکوشی موفق شدم منزل نقلی هم برای مادرم خریداری کنم.
زمانی که به ۳۰ سالگی رسیدم با دختر خاله ام ازدواج کردم. شوهر خاله ام که به خاطر همین سختکوشی و تلاش های شبانه روزی ام مرا خیلی دوست داشت زیر بال و پرم را گرفت و از نظر مالی کمکم کرد تا صاحب خانه و خودرو و مغازه شدم و روز به روز تجارتم راگسترده ترکردم ولی با آن که سال ها از زندگی مشترک من و «ساغر» می گذشت ولی صاحب فرزندی نشدیم.
در این میان ساغر همواره اصرار می کرد تا من با زن دیگری هم ازدواج کنم. با وجود این نمی توانستم به خواسته همسرم عمل کنم اگر چه یقین داشتم «ساغر» از صمیم قلب مرا ترغیب به ازدواج مجدد می کند اما خوب می دانستم که هیچ زنی طاقت ندارد تا زندگی اش را با زن دیگری شریک شود.
در عین حال پافشاری های او به حدی رسید که به ناچار زن مطلقهای را به عقد موقت خودم درآوردم و ماجرا را برایش بازگو کردم. آن زن هم خیلی شرافتمندانه به وعده خودش عمل کرد و زمانی که پسرم به دنیا آمد او را به همسرم سپرد و خودش به مکان نامعلومی رفت به طوری که دیگر هیچ گاه او را ندیدم.
خلاصه «یاسین» در آغوش ساغر بزرگ شد و او هم از نظر عاطفی و عشق و محبت مادرانه چیزی برایش کم نگذاشت. «یاسین» در پر قو بزرگ شد و ما برای آسایش و رفاه او از هیچ تلاشی فروگذار نکردیم تا این که ازدواج کرد و من همه لوازم زندگی او را تهیه کردم. اما چند سال قبل پسرم مدعی شد برای گسترس کسب و کارش قصد دارد تسهیلات سنگین بانکی بگیرد و از من خواست برای آن که اسناد منزل و مغازه ام را به رهن بانک بگذارد، وکالت نامه تام الاختیاری به او بدهم.
من هم بدون تامل این کار را انجام دادم تا پسرم پیشرفت کند. اما اکنون فردی به در مغازه ام آمده و ادعا می کند که خانه و مغازه را از پسرم خریده است. تازه فهمیدم که «یاسین» حتی مغازه مرا با لوازم داخل آن فروخته و خودش نیز به خارج از کشور رفته است. او فقط یک بار با مادرش به صورت تلفنی تماس گرفته و مدعی شده که «این اموال بالاخره بعد مرگ به او می رسید!» خریدار اموالم نیز یک ماه به ما مهلت داده است که تا خانه و مغازه را تخلیه کنیم! حالا در این شرایط و با این سن وسال من و همسرم آواره کوچه و خیابان شده ایم و نمی دانم چه کنم.