//
کدخبر: ۴۷۲۰۲۵ //

حکایت شوهر تنبل و زن زرنگ

در این داستان با زن و شوهری آشنا می‌شویم که لجبازی یکی از آن‌ها دردسر بزرگی درست کرد.

حکایت شوهر تنبل و زن زرنگ

سال‌ها پیش زن و شوهری با هم زندگی می‌کردند که خلق و خویشان با هم جور نبود. زن کاری و زبر و زرنگ بود و مرد تنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند. یک روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت «مرد! از خودت خجالت نمی‌کشی که از دم صبح تا سر شب در خانه دراز کشیده‌ای و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟»

مرد گفت «برای چه از خانه بیرون بروم وقتی پدرم گاو و گوسفند برایم ارث گذاشته و چوپان‌ها آن‌ها را می‌برند، می‌چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پول می‌دهند. به کار و بار توی خانه هم که تو سر و سامان می‌دهی. نیازی ندارم بیرون بروم دنبال کار»

زن گفت «پخت و پز غذا، شست و شوی خانه و رفت و روب خانه با من. اما آب دادن گوساله با خودت. این یکی به من هیچ ربطی ندارد.»

مرد گفت «نکند خیال می‌کنی تو را آورده‌ام که فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله بشوی؟»

زن گفت «من را آوردی که خانه و زندگی‌ات را رو به راه کنم و خودت را هم تر و خشک کنم؟ باشد اما من را نیاوردی که به گوساله آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله‌ات را آب بده.»

خلاصه، بعد از جر و بحث زیاد قرار بر این شد که آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر کس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد. فردا صبح زود زن از خواب بیدار شد و بعد از آب و جاروی خانه صبحانه را آماده کرد. مرد هم بیدار شد و بی آنکه کلمه‌ای به زبان بیاورد شروع کرد به خوردن صبحانه و بعد هم دوباره سر جایش دراز کشید. زن با خود فکر کرد اگر کنار شوهرش بماند از عصبانیت ممکن است قول و قراری را که گذاشته‌اند بشکند و برای اینکه حرفی نزند، چادرش را سر کرد و پیش زن همسایه رفت.

مرد بعد از مدتی برای اینکه حوصله‌اش کمتر سر برود از حیاط بیرون رفت و روی سکوی دم در خانه نشست. طولی نکشید که گدایی آمد و از مرد تقاضای پول یا غذا کرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا کرد مرد جوابی به او نداد. گدا حیران ماند که این دیگر چه جور آدمی است که خیره نگاهش می‌کند اما جوابش را نمی‌دهد و به او پولی نمی‌دهد. گدا پیش خودش فکر کرد که لابد کر است. جلوتر رفت و صدایش را تا جایی که می‌توانست بلند کرد و باز تقاضایش را تکرار کرد. مرد در دلش گفت «فکر می‌کند نمی دانم زنم او را اجیر کرده بیاید اینجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از این به بعد گوساله را آب بدهم. نه! حتی اگر این مرد صبح تا شب بیخ گوشم هوار بکشد، زبانم را در دهان نمی‌چرخانم.»

وقتی گدا دید حرف زدن با مرد فایده‌ای ندارد، به خود گفت بیچاره! انگار تو این دنیا نیست. از فرصت سواستفاده کرد، داخل خانه رفت، هر چه نان و پنیر در سفره بود را در توبره‌اش خالی کرد و راهش را گرفت و رفت. مرد همه این اتفاق‌ها را دید؛ اما چیزی نگفت که نکند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد.

پس از رفتن گدا، یک سلمانی دوره گرد از راه رسید و همین که دید مرد نشسته رو سکوی دم در به او سلام کرد و پرسید «می‌خواهی سر و ریشت را اصلاح کنم؟»

مرد به خیال اینکه سلمانی را هم زنش فرستاده، جواب او را نداد و فقط نگاهش کرد. سلمانی با خودش گفت سکوت نشانه رضاست و از مرد پرسید «می‌خواهی ریشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردکی کنم؟»

مرد همان طور ساکت ماند و سلمانی هم نه گذاشت و نه برداشت، تیغش را برداشت و آن را حسابی تیز کرد و ریش مرد را از ته تراشید و زلفش را دم اردکی زد. بعد آینه را روبروی صورت مرد گرفت و پرسید «ببین خوب شده؟»

مرد چیزی نگفت. سلمانی در دلش گفت این چه جور آدمی است که حتی زورش می‌آید بگوید دستت درد نکند. دستش را به سمت مرد دراز کرد و گفت «مزد ما را مرحمت کن از خدمت مرخص بشویم.»

مرد این بار هم چیزی نگفت. سلمانی دو سه بار حرفش را تکرار کرد؛ اما فایده‌ای نداشت و مرد پاسخی به او نداد. سلمانی گفت «خودت را به کری نزن. زود باش مزد من را بده می‌خواهم پی زندگی‌ام بروم.»

مرد باز هم جواب نداد. سلمانی که داشت عصبانی می‌شد، دستش را در جیب مرد برد و پول‌هایش را درآورد و رفت دنبال کارش. همچنان که مرد روی سکو نشسته بود و حوصله نداشت داخل خانه برود، زن بندانداز از راه رسید و تا چشمش به مرد ریش تراشیده افتاد با خنده و قهقهه صورت او را بند انداخت، زیر ابروهایش را برداشت و به صورتش سرخاب سفیداب مالید و خنده‌کنان رفت.  کمی بعد مردی سر رسید و دور و بر خانه سر و گوشی آب داد. دید زنی با لباس مردانه و گیس بریده و صورت بزک کرده نشسته رو سکو. دزد رفت جلو. گفت «خاتون! چرا در را باز گذاشته‌ای و بدون چادر و چاقچور نشسته‌ای اینجا؟»

مرد جواب نداد. دزد جلوتر که رفت فهمید این آدم زن نیست و مرد است. دو دستی بر سرش کوبید و گفت «خاک عالم بر سرت! این چه ریخت و قیافه‌ای است برای خودت درست کرده‌ای؟»

مرد در دلش گفت «می دانم تو را زنم فرستاده که زبانم را باز کنی و زحمت آب دادن گوساله بیفتد گردنم؛ اما کور خوانده‌ای! من از آن بیدها نیستم که به این بادها بلرزم.»

دزد وقتی دید حرف زدن با مرد بی فایده است و هر چه از او می‌پرسد جوابی نمی شنود با خیال راحت داخل خانه رفت و هر چه چیز سبک وزن و سنگین قیمت پیدا کرد داخل کوله‌اش ریخت و فرار کرد. مرد هم چون می‌دید از نظر فیزیکی توان درگیری با دزد را ندارد و نمی‌خواست مردم را صدا بزند که حرف نزند، از خیر اموالش گذشت و همانجا نشست. 

حالا بشنوید از گوساله! گوساله زبان بسته کنج طویله از تشنگی بی تاب شد و با شاخش در را انداخت و از طویله بیرون آمد و بنا کرد به صدا کردن. مرد با خودش گفت این زن بدجنس به گوساله هم یاد داده صدا در بیاورد و من را وادار کند به حرف زدن. در این میان زن با شنیدن صدای گوساله سراسیمه سر رسید. دید زنی بزک دوزک کرده و نشسته دم در. خیال کرد شوهرش هوو سرش آورده. تند رفت جلو گفت «آهای! با اجازه کی پا گذاشته‌ای اینجا؟»

مرد از خوشحالی فریاد کشید «باختی! باختی! زودباش به گوساله آب بده.»

زن نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. دو دستی زد تو سر خودش و گفت «خاک عالم بر سرم! چرا این ریختی شده ای؟ کی مویت را زده؟ کی ریشت را تراشیده؟ کی این قدر آرایشت کرده و این همه سرخاب سفیداب مالیده به صورتت؟»

منتظر جواب مرد نشد و سریع به حیاط رفت و به گوساله آب داد. وقتی داخل خانه شد تا سفره را جمع کند، دید همه چیز درهم برهم است و فهمید دزد آمده دار و ندارشان را برده. زن برگشت پیش مرد و به او گفت «مگر مرده بودی یا خواب بودی که جلوی دزد را نگرفتی؟»

مرد گفت «نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و می‌دانستم که همه این دوز و کلک‌ها زیر سر تو است و تو این ها را اجیر کردی تا بیایند من را به حرف بیاورند و آب دادن به گوساله بیفتد گردن من.»

زن گفت «خاک بر سرت کنند لجباز که هست و نیست و آبرویت را روی لجبازی گذاشتی و باز خوشحالی که مجبور نیستی به گوساله آب بدهی. حالا بگو ببینم دزد کی رفت و از کدام طرف رفت؟»

مرد گفت «چندان وقتی نیست که رفته. اما نفهمیدم از کدام طرف رفت.»

زن به سمت سرکوچه رفت و گوساله به دنبالش راه افتاد. سر کوچه از بچه هایی که مشغول بازی بودند پرسید «شماها ندیدید مردی که از خانه ما آمد بیرون از کدام طرف رفت؟»

بچه ها سمتی را نشان دادند و زن افسار گوساله را گرفت و به طرفی که بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و از شهر فاصله گرفت. یک میدان بیشتر از شهر دور نشده بود که دید مردی کوله سنگینی دوش گرفته و دارد می‌رود. زن از سر و وضع مرد فهمید که دزد خانه همین مرد است. قدم‌هایش را تند کرد و بی آنکه نگاهی به دزد بیندازد از او جلو افتاد. دزد صدا زد «باجی جان! داری کجا می‌روی؟»

زن جواب داد «غریبم! دارم می روم شهر خودم.»

دزد پرسید «چرا این قدر تند می‌روی؟»

زن گفت «می‌خواهم تا هوا تاریک نشده خودم را برسانم به کاروانسرایی که شب تک و تنها توی بیابان نمانم. اگر کس و کاری داشتم یواش یواش می‌رفتم و بیخودی خودم و این گوساله زبان بسته را خسته نمی‌کردم.»

 

دزد گفت «می‌خواهی با هم برویم؟ شب نزدیک است و بهتر است یک زن تنها در راه نباشد»

زن که از ابتدا نقشه‌اش همین بود، موافقت کرد و نزدیک غروب بود که به یک ده رسیدند. زن پیشنهاد کرد به خانه کدخدا بروند و از او دو اتاق بگیرند. کدخدا که فردی مهمان‌نواز بود قبول کرد و از آن‌ها پذیرایی کرد.

نیمه‌های شب وقتی خر و پف دزد به هوا رفت زن بی سر و صدا بلند شد و رفت از انبار خانه کدخدا کمی آرد برداشت؛ با آن خمیر شل و ولی درست کرد و درون کفش‌های دزد و کدخدا ریخت و بعد هم کوله دزد را به آرامی برداشت و  انداخت به پشت گوساله؛ از در بیرون زد و راه خانه‌اش را پیش گرفت.

زن کدخدا از صدای به هم خوردن در بیدار شد. کدخدا را بیدار کرد و گفت «انگار صدای در آمد؛ پاشو ببین مهمان‌های ما دزد از آب در نیامده باشند.»

کدخدا بلند شد و آمد کفشش را بپوشد برود تو حیاط و سر و گوشی آب بدهد ببیند چه خبر است که پایش به خمیر چسبید. ناچار کفشش را درآورد و پابرهنه به حیاط دوید و دید در حیاط چار تاق باز است. تند برگشت سرکشید تو اتاق مهمان‌ها و دید از زن خبری نیست. کدخدا مرد را صدا زد. مرد از خواب پرید و گفت «چی شده!؟»

کدخدا گفت «می خواستی چی بشود. زنت در کفش‌های من خمیر ریخته و در را باز کرده و رفته. حالا دیگر چیزی هم برده یا نه نمی‌دانم.»

دزد گفت «نه زن من نبود که، در راه همسفر شدیم و غیرتم نگذاشت بگذارم زنی تنها در راه بماند»

در این میان چشم چرخاند دور و برش؛ دید ای داد بی داد از کوله‌اش اثری نیست. به کدخدا گفت «بهتر است زودتر بروم ببینم این زن کجا رفته؛ مبادا این وقت شب به دزدی یا دغلی بربخورد و گوساله را از او بگیرند و خودش را به کنیزی ببرند.»

خواست کفش‌هایش را بپوشد که پایش در خمیر گیر کرد. نخواست کدخدا از این قضیه سر در بیاورد؛ با هر دردسری بود کفش‌هایش را پوشید و یواش یواش خودش را دم در رساند و از کدخدا خداحافظی کرد. همین که پایش به کوچه رسید و خودش را تنها دید، نشست خمیر را از داخل کفش‌هایش را پاک کرد اما دیگر دیر شده‌بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته‌بود.  هنوز هوا روشن نشده‌بود که زن با گوساله رسید به خانه. در حیاط همان طور چارتاق باز بود و شوهرش با همان ریخت و قیافه روی سکو نشسته بود. گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه‌ای به مرد بزند اما زن سریع جلویش را گرفت. گفت «ای گوساله! هر چه باشد من و این مرد مثل آستر و رویه هستیم. اگر لجباز است عوضش دل‌پاک و بی غل و غش است.»

گوساله سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت رفت داخل طویله نشست. مرد هم از حرف زنش خجالت کشید و از فردای آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد.

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۷۲۰۲۵ //
ارسال نظر
 
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
اخبار از پلیکان
تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فرتاک نیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد
اخبار روز سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فرتاک نیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد