زمانی که همسرم سر کار می رفت به منزل ما می آمد و با یکدیگر شیشه مصرف می کردیم
یک لحظه غفلت و عصبانیت زندگی ام را برای دومین بار از هم پاشید. اگر حتی برای لحظه ای خودم را کنترل می کردم و درست می اندیشیدم، شاید این فاجعه رخ نمی داد و من هم با دستانی بسته در چنگ قانون نبودم البته وقتی به گذشته می اندیشم ریشه واقعی این حادثه تلخ را در ماجرای اعتیادم می بینم و …
زن ۲۷ ساله در حالی که بیان می کرد به خاطر ترس از افشای راز مرگ پسرم مجبور به دروغ گویی شدم، پس از آن که حقیقت ماجرا را در حضور قاضی و کارآگاه در محل ارتکاب جنایت فاش کرد، گریه کنان به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت : از همان دوران کودکی، دختری بازیگوش و سر به هوا بودم و فقط با دوستانم بازی می کردم و به درس و مدرسه علاقه ای نداشتم. به همین دلیل در کلاس اول راهنمایی ترک تحصیل کردم و به بازیگوشی هایم ادامه دادم.
پدرم کاسبی دوره گرد بود و به انگشتر و ساعت فروشی اشتغال داشت. ۱۹ سال بیشتر نداشتم که با پسر یکی از بستگان مادرم ارتباط برقرار کردم البته خانواده هایمان از روابط تلفنی ما مطلع بودند. تا این که او بعد از پایان خدمت سربازی، در شرکت برادرش مشغول کار شد و ما به درخواست بزرگ ترها با یکدیگر ازدواج کردیم و خیلی زود صاحب فرزند شدیم به طوری که چهار فرزندم هر کدام کمتر از دو سال با یکدیگر اختلاف سنی دارند و بزرگ ترین آن ها هم اکنون هفت ساله است. اما روزگار تلخ و بدبختی های من از آن جا آغاز شد که در محله خواجه ربیع با زنی آشنا شدم که معتاد به مواد مخدر صنعتی بود. رفت و آمد پنهانی آن زن به منزل ما موجب شد تا من هم به استعمال مواد مخدر روی بیاورم.
آن زن که در همسایگی ما سکونت داشت زمانی که همسرم سر کار می رفت به منزل ما می آمد و با یکدیگر شیشه مصرف می کردیم. دیگر آلوده مواد افیونی شده بودم و برای تامین هزینه های اعتیادم مجبور می شدم بخشی از هزینه ها و مخارج زندگی را به آن زن بدهم تا برایم شیشه تهیه کند. حدود سه سال قبل بود که بالاخره همسرم متوجه اعتیادم شد و اختلاف خانوادگی ما به خاطر همین موضوع شدت گرفت، همسرم نمی توانست شرایط اسفبار مرا تحمل کند پس از من خواست بین فرزندان یا مواد مخدر یکی را انتخاب کنم.
در این اوضاع و احوال من با حالت قهر منزل را ترک کردم و در حالی که همسرم از من شکایت کرده بود به منزل پدرم رفتم. در همین گیر و دار و کشمکش ها او فرزندانم را به بهزیستی سپرد اما من هنوز عاشق مواد مخدر بودم. حدود ۱۸ ماه از این ماجرا می گذشت که دلم برای فرزندانم تنگ شد و تصمیم گرفتم زندگی ام را دوباره آغاز کنم، این بود که برای دیدن فرزندانم به بهزیستی رفتم اما آن ها مرا راهنمایی کردند که نمی توانم فرزندانم را ببینم و باید برای سرپرستی آن ها مراحل قانونی را طی کنم.
دوباره اعتیادم را به همراه همسرم ترک کردم تا این که از چهار ماه قبل سرپرستی فرزندان مان را به عهده گرفتیم و با هم آشتی کردیم اما نمی دانم چرا به خاطر یک لحظه عصبانیت و با زدن یک لگد پسر کوچکم را به طرز وحشتناکی کشتم و …
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی