پاداش نیکی، بدی است؟ حکایتی از طمع و بیرحمی
مرد ثروتمند و خسیسی که جز جمعآوری ثروت به چیزی نمیاندیشید، درگیر آزمونی غیرمنتظره شد
در زمانهاى قدیم، مرد ثروتمندى بود که براى اندوختن ثروتهایش جا کم مىآورد. او ذرهاى رحم نداشت و به کسى کمک نمىکرد و اهل بخشش هم نبود. اگر مهمانى به خانهاش مىآمد، تنها نان خشک جلو او مىگذاشت، ولى خودش غذاى ده نفر را به تنهائى مىخورد. اگر مىخواست جائى برود، اولین سفارشى که به زنش مىکرد این بود که مواظب ثروتهایش باشد و کم خرج کند.
روزى از روزها، مرد ثروتمند شنید که در شهر خیوه (خوارزم شهرى در آسیاى میانه ازبکستان) گاو و گوسفند ارزان شده است. مرد ثروتمند معطل نکرد و راه افتاد تا از آنجا خرید کند. توى خانه کسى جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، همیشه در صحرا مىگشت. مرد ثروتمند با اسب پیش مىرفت که چشمش به قوطى حلبى زیبائى که روى زمین بود، افتاد. زود از اسب پائین آمد و در قوطى را باز کرد. در همان لحظه مارى بزرگ از قوطى بیرون پرید و دور گردن او حلقه زد و حلقه را تنگ کرد.
مرد که خیلى ترسیده بود، احساس خفگى کرد. هرچه سعى کرد مار را از گردنش جدا کند، فایدهاى نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به سختى حرف زد و گفت: ‘اى مار! چرا اینطور دور گردنم حلقه زدهای؟ مگر چه بدى از من دیدهای.’
مار گفت: ‘مگر نشنیدهاى که گفتهاند پاداش خوبی، بدى است؟ (ضربالمثل ترکمنى بخشى لیفه یا مانتیق) این ضربالمثل مشهورى است.’
– نه، نه، این درست نیست. پاداش خوبی، خوبى است. من تو را از قفس آزاد کردم، حالا ولم کن.
مار گفت: ‘حرفت را قبول ندارم.’
ثروتمند خسیس گفت: ‘اگر مىخواهی، برویم و از چند نفر بخواهیم که در مورد ما قضاوت کنند. هرچه آنها گفتند، من قبول مىکنم. اگر حق با تو بود، آن وقت مىتوانى راحت مرا بکشی. ولى حالا این قدر به گردنم فشار نیاور.’
مار پذیرفت و حلقهٔ دور گردن ثروتمند را شل کرد. آنها قبل از همه نزد گلهٔ گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پیرى از گوسفندان مراقبت مىکرد. از سگ پیر پرسیدند: ‘درست است که مىگویند پاداش خوبى بدى است؟’
سگ جواب داد: ‘بله درست است. هرچه خوبى مىکنی، فقط بدى مىبینی.’ و بعد رو به ثروتمند کرد و گفت: ‘گوش کن ارباب! اکنون سالیان درازى است که از گوسفندانت مراقبت مىکنم و هیچ وقت نگذاشتهام دست گرگى به گوسفندانت برسد. ولى تا بهحال، نه من و نه چوپان، هیچ کدام حتى ذرّاى گوشت نخوردهایم و غذایمان نان خشک کپک زده است. اما اگر خداى نکرده یکى از گوسفندانت اجلش برسد و بمیرد، دمار از روزگارمان درمىآورى این بدى نیست که در عوض خوبى مىکنی؟’
رنگ روى ثروتمند پرید و سر به زیر انداخت. مار به ثروتمند گفت: ‘حالا جوابت را گرفتی؟ آماده باش تا نیشت بزنم!’
ثروتمند لرزید و گفت: ‘نه مار عزیز! صبر کن سگ که نمىتواند جواب درستى بدهد بگذار از کس دیگرى بپرسم.’
مار قبول کرد و با هم پیش گوسفندان و بزها رفتند و پرسیدند: ‘درست است که مىگویند پاداش خوبى بدى است؟’
گوسفندها و بزها جواب دادند: ‘بله درست است. ما هر سال چند بره به ارباب مىدهیم و تعداد گوسفندهایش را زیاد مىکنیم ولى او هیچ فکرى بهحال ما نمىکند. براى چراى ما زمین سرسبز فراهم نمىکند و ما مجبوریم همیشه در این زمین خشک و بىآب و علف چرا کنیم.’
مرد ثروتمند یک بار دیگر جواب مخالف شنیده بود، گفت: ‘بیا از شترهایم هم بپرسیم’
مار قبول کرد و با هم پیش شترهاى مرد رفتند و از شتر پیرى پرسیدند. شتر پیر آهى کشید و جواب داد: ‘این شترهاى جوان را مىبینید؟ همهشان را من به دنیا آوردهام و براى ارباب بزرگ کردهام. ولى این ارباب بىرحم، تا بهحال هیچ خبرى از حال من نگرفته است. زمستانهاى سرد، هیچ جاى گرمى ندارم. دیگر دندانى هم برایم نمانده که غذایم را بجوم ولى ارباب توجهى به من نمىکند پاداش خوبى من همین است.’
ثروتمند خسیس که باز جواب تندى شنیده بود، پریشان شد و گفت: ‘بیا براى آخرین بار، از یک نفر دیگر هم بپرسیم. اگر این بار هم محکوم شدم، حاضرم که مرا بکشی.’
و رفتند و از عروسش پرسیدند. عروس با اندوه جواب داد: ‘هرچند که خانوادهٔ ما بسیار ثروتمند است، ولى این مرد هیچوقت نمىگذارد که غذاى درست و حسابى بخوریم و لباس خوب بپوشیم. در حالىکه ما شب و روز کارهاى خانهاش را انجام مىدهیم.’
مرد ثروتمند از جواب عروسش هاج و واج ماند.
مار گفت: ‘حالا دیگر به اندازهٔ کافى پرسیدهایم. تو جواب خوبى را با بدى دادهاى و حالا باید بدى ببینی.’
مار به گردن مرد فشار آورد و حلقهاش را تنگ کرد. مرد ثروتمند در حالىکه خفه مىشد، گفت: ‘آه، حق با تو است. درست گفتهاند که پاداش خوبى بدى است. علتش هم حسادتهاى من و امثال من است. ولى اى مار عزیز! تو به من رحم کن. قول مىدهم از این بهبعد حسود نباشم. خواهش مىکنم رهایم کن.’
مار گفت: ‘من از این حرفهاى بىخود زیاد شنیدهام.’
و مرد ثروتمند را نیش زد و کُشت.