عارف و مسگر؛ حکایتی از رویت خدا در بازار
عارفی که در جستجوی دیدار حق بود، در بازار مسگران به درسی بزرگ رسید.
بزرگ عارفی مدت چهل شبانه روز چله گرفت تا به رؤیت خداوند بلندمرتبه نائل شود. و در این مدت تمام روزها روزه بود، کل مدت را اعتکاف به پا داشته بود، از خلق خدا کاملا بریده بود، صبح به صیام و شب به قیام میگذراند، و زاری و تضرعِ به درگاه حقتعالی نیز مکررا ادامه داشت.
در این بین بود که عارف در شب سی و هفتم در خود ندایی شنید که بدو گفت: اگر روز شنبه قبل از غروبِ آفتاب به بازار مسگران بروی، میتوانی درب دکان فلان مسگرِ پیر خدا را رؤیت کنی.
این ندا بسیار عارف را به وجد آورد و او را بسیار سراسیمه ساخت، به طوری که از همان لحظه ذهن او کاملا درگیر این موضوع شد و حتی در روزِ مؤعد، ساعتها قبل در بازار مسگران حاضر شد تا مبادا چنین موقعیت بزرگی را از دست دهد.
با این حال گشت و گذار برای یافتن دکان مسگر تا نزدیکی زمانِ مقرر به طول انجامید؛ اما همین که عارف به نزدیکی محلِ مقرر رسید رفتار پیرزنی نظر او را جلب کرد که دیگی مسی به دست داشت؛ پیرزن که بسیار به پولِ حاصل از فروش آن دیگ نیاز داشت، دیگه را برای فروش به مسگران نشان میداد.
به هر مسگری که نشان میداد، مسگر دیگ را وزن میکرد و حداکثر قیمت را ۴ ریال و ۲۰ شاهی اعلام میکرد. اما پیرزن به پولی بیشتر نیاز داشت، به هر کدام از مسگران میگفت نمیشود این را ۶ ریال بخرید؟ و مسگران میگفتند: خیر مادر، برای ما واقعا بیش از این مبلغ نمیصرفد.
همین طور که پیرزن دیگ را روی سر گذارده بود و در بازار میچرخید، همه همین قیمت را بدو میدادند؛ تا اینکه بالاخره به دکان همان مسگری رسید که مدنظر عارف بود.
در زمان رسیدن پیرزن، مسگر به کار خود مشغول بود، که پیرزن گفت این دیگ را برای فروش آوردهام و میخواهم آن را به ۶ ریال بفروشم، امکان دارید آن را به این قیمت بخرید؟ مسگر که نظرش جلب شده بود پرسید چرا به ۶ ریال؟
پیرزن نیز سفره دلش را باز کرد و گفت پسری مریض دارم، که دکتر نسخهای برایش نوشته که برایم هزینهای ۶ ریالی در بر دارد! صحبت پیرزن که به پایان رسید، مسگر دیگ را گرفت و گفت این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی؛ امّا اگر برای فروش مُصر هستی، من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!
پیرزن در کمال تعجب گفت: مرا مسخره میکنی؟! و مسگر گفت: ابدا و به هیچ وجه. و دیگ را از پیرزن گرفت و ۲۵ ریال در دستان پیرزن گذاشت!! و پیرزن نیز که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی دواخانه و خانهاش شد.
عارف در تمام مدت ناظر ماجرا بود، و آنچنان محو این داستان شده بود که حتی وقت ملاقات را نیز فراموش کرده بود؛ پس بلافاصله در دکان مسگر خزید و گفتم: عمو، انگار تو کاسبی بلد نیستی؟! بسیاری از مسگران بازار این دیگ را دیدند، وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی قیمت ندادند. آنگاه تو چطور این دیگ را به ۲۵ ریال خریدی؟! چرا خود کلاه بر سر خود گذاردی؟!
مسگر پیر در پاسخ به عارف گفت من دیگ را نخریدم!! بلکه من به پیرزن پول دادم تا نسخه فرزندش را بخرد، یک هفته از فرزندش نگهداری کند، بقیه وسایل خانهاش را نفروشد و … من اصلا دیگ نخریدم.
عارف از حرفی که مسگر زد بسیار شرمسار شد، و در فکر فرو رفت. و همانجا از درون ندایی با صدای بلند به او گفت با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!
دست افتادهای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد.