//
کدخبر: ۴۳۲۱۷۳ //

حکایت آدمیزاد و شیر: درس بزرگی برای همه ما

حکایت شیرین و پندآموز آدمیزاد و شیر: از این افسانه روایت‌هاى مختلف در دست است. در جنگلى بزرگ حیوانات با هم زندگى مى‌کردند. اما آدمیزاد آنها را راحت نمى‌گذاشت.

حکایت آدمیزاد و شیر: درس بزرگی برای همه ما
به گزارش فرتاک نیوز،

شیر دوباره به‌راه افتاد و به یک فیل رسید. فیل هم از دست آدمیزاد نالید و گفت آدمیزاد موجود عجیب و غربى است. شیر به‌راه افتاد و به شترى رسید شتر هم از دست آدمیزاد آه کشید و گفت که آدمیزاد اگر او را ببیند به گرده‌اش بار خواهد گذاشت. شیر رفت و به خرى رسید. اما خر هم دل پرى از آدمیزاد داشت. شیر باز هم رفت و رفت تا به نجارى رسید که جعبهٔ نجارى‌ خود را در کنار خود گذاشته و مشغول کار بود.

حکایت شیرین و پندآموز آدمیزاد و شیر

هر روى عده‌اى از آنها را شکار مى‌کرد. حیوانات از دست آدمیزاد به تنگ آمده بودند و تصمیم گرفتند که از این وضع شکایت به شیر ببرند. حیوانات جنگل نزد شیر رفتند و گفتند که آدمیزاد با تفنگ خود زندگى را به ما و بچه‌هاى ما سیاه کرده است.

شیر از شنیدن درد دل حیوانات خیلى ناراحت شد و به آنها گفت من او را پیدا مى‌کنم و به سزاى اعمالش مى‌رسانم بروید و خیالتان راحت باشد. شیر رفت و رفت و به گاومیش بزرگى رسید اما گاومیش گفت که من آدمیزاد نیستم. آدمیزاد از من بزرگ‌تر است. اگر آدمیزاد مرا ببیند شیرم را مى‌دوشد و عاقبت هم مرا مى‌کشد و گوشتم را مى‌خورد.

شیر دوباره به‌راه افتاد و به یک فیل رسید. فیل هم از دست آدمیزاد نالید و گفت آدمیزاد موجود عجیب و غربى است. شیر به‌راه افتاد و به شترى رسید شتر هم از دست آدمیزاد آه کشید و گفت که آدمیزاد اگر او را ببیند به گرده‌اش بار خواهد گذاشت. شیر رفت و به خرى رسید. اما خر هم دل پرى از آدمیزاد داشت. شیر باز هم رفت و رفت تا به نجارى رسید که جعبهٔ نجارى‌ خود را در کنار خود گذاشته و مشغول کار بود.

نجار از شیر ترسید. شیر نزدیک نجارت رفت و گفت تو آدمیزادی. آدمیزاد گفت بله خودم هستم. شیر گفت تو با این جعبه‌ات چرا حیوانات را آزار مى‌دهی؟ نجار فکرى کرد و گفت حالا تو از جان من چه مى‌خواهی. شیر گفت باید تو را نزد حیوانات ببرم تا ببینند چگونه تنبیه مى‌شوی. نجار گفت تو نمى‌توانى مرا تنیبه کنی. شیر گفت به چه دلیل. نجار گفت کمى صبر کن. سپس جعبهٔ ابزار خود را خالى کرد و گفت اول بیا توى این جعبه برو تا ببینم جاى تو مى‌شود یا نه. بعد معلوم مى‌شود که راست مى‌گوئى یا نه.

شیر غرشى کرد و داخل جعبه شد و نجار بلافاصله در جعبه را میخ کرد و یک دیگ را که آب جوش در آن بود برداشت و آن را بر سر شیر ریخت. شیر تمام بدنش سوخت و با یک ضربه جعبه را شکست و فرار کرد. در راه شیرهاى دوست و رفیق او، او را دیدند و احوال پرسیدند. شیر گفت آدمیزاد این‌طور به من کرده است. شیرها به‌دنبال شیر سوخته به‌راه افتادند تا انتقام او را از آدمیزاد بگیرند.

آدمیزاد که از دور شیرها را دید از درختى بالا رفت. شیرها به پاى درخت رسیدند. شیر سوخته در زیر قرار گرفت و بقیه شیرها روى هم سوار شدند تا آدمیزاد را از درخت پائین بکشند. هنگامى که شیر بالائى پنجه‌اش را براى گرفتن نجار دراز کرد فریاد زد: دیگ آب جوش. شیر سوخته که این جمله را شنید خود را از زیر سایر شیرها بیرون کشید و فرار کرد. شیرهاى بالائى همه با سر و دست شکسته فرار کردند و به شیر سوخته رسیدند و جریان را پرسیدند. شیر گفت: دیگ آب جوش همان بود که مرا به این روز انداخت.

– آدمیزاد

– افسانه‌هاى مازندران

به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد اول -على اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادى)

آیا این خبر مفید بود؟
کدخبر: ۴۳۲۱۷۳ //
ارسال نظر
 
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
اخبار از پلیکان
تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فرتاک نیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد
اخبار روز سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فرتاک نیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد